گویا همیشه قصه ها ی عاشقی از قطار ی آغاز می شود
مثل قطار ی بی زمان و فضا
که عاشق ر ا با خود می آورد و می برد
و می
و ما
و می
و ما
تا بی زمان و
فضا
و اهی می کشد در راه خاکستر و آتش
مثل جیغ بنفش ایرانی
یا به شکل صدفی خسته
از میان غاری
بی غار می شود
با دهانی گشوده و بسته
و آفتاب را بدرقه می کند
تا حوالی ی ونوس و مریخی با هم و جدا از هم
که
گویا همیشه
قطار عاشقی
با ایستگاه ها
از قصه ها ش می گذرد
و آفتاب را
به آغوش
بامداد ی عاشق می برد
که هرگزش بامدادی نیست
و هرگزش
ایستگاهی نیست
بی زمان و
بی فضا
بی زمان و
بی فضا
زیرا که عاشقی همان جیغ بنفش ایرانی ست
که می آید و بی مضایقه می گذرد
بی که اشکی بیفشاند
بر مسیر آهن و دود
گویا گفتم
همیشه قصه های عاشقی
از قطاری آغاز می شود
گویا گفتم
همیشه قصه های عاشقی
از قطاری آغاز می شود
No comments:
Post a Comment