Wednesday, January 29, 2014

A*SH*N*A:MANUCHEHR AATASHI



منوچهر آتشی MANUCHEHR ATASHI
A*SH*N*A:Arshiv Sher No Iran
تأمل تهمتن بر منازل
(برای مریم حسین زاده)

١
به بامداد، روبه رویم
بر انحنای افق ایستاده است
واپس نگران،
به هیئت کامل بدگمانی
آهویی
که بهرام ها را به مغاره ی بی ژرفا می کشاند
به پسینگاه
پریزادی
هراسان از دیدارم
از دالبر بستر رود
سرازیر می شود به جانب نیزار سبز
و آب زلال آن سوتر
تصویری برمی تاباند
معوج و مخوف
از عجوزه ای که ترسیمش نتوانم کرد
[تا کجا خواهی رفت
ای سر هوسناک!
پریزادی به دامگاهت می کشاند و آهویی به چشمه سار
اما
کدام را خواهی گزید
وقتی هردوان به هیئت آهو
یا پریزاد باشند!]

٢
بهرام یا کیخسرو
چه یادمان می دهد این حکایت ها؟
آن که جاودانه شده است
بهرام است
_ یا کیخسرو _
و آن که نومید می گردد
در حاشیه ی شهرهای بی افسانه
مائیم
که «جاودانگی» را
در مغاره های جادو
افسانه می سرائیم
و صخره ای می گذاریم سنگین
بر حفره ی تاریک روح مان
تا کبوتر آزادگیش
پر نکشد در آفتاب
و دود نشود در هوا!

٣
مگر چه کسی خواهد آمد
نه دغلکارتر از قدیس پیشین
که چنین برهنه و تنها
به یاری دیوانه ای
در وادی های روح
سرگردان شده ام؟
آن که رفته از او نفرت داشته ام
آن که آمده از من نفرت دارد
آن که نیامده نمی شناسمش
پس چه می کنم این جا
نزدیک بوی دیو و کنار نفس اژدها؟
زنی زیبا
که خطوط برهنگیش
از روحم عبور کرده
به اردوگاه دیوانم می کشاند
و قوچ بی گناهی
که به کشتارش کمان کشیده بودم
به آبخوار نجاتم رهنمون می شود
چه اتفاق می افتاد
اگر شور نخستینم را
در ابتدای واقعه فرمان می بردم؟
شگفتا!
رهاننده ی من
نه خردم بود نه شوقم.

٤
رخشم را جاودان برده اند
بگذار کاووس دیوانه
هرگز شیهه ی امیدبخشی نشنود!
اژدها در این حوالی بیدار است
و کودکانم هنوز در خوابند و نمی دانند
که من در چه سودا و مرحله ام.

٥
زین و برگم سنگین است
بگذارم و به کاشانه ی متروکم برگردم.
گلیم نخ نمای روحم را
بر داربستی نو بیاویزم
و تارهای سبز خیال
و پودهای قرمز رویا
آرایش کهنگیش کنم

٦
منزل آخرم
در خنکای سایه سار همین دره هاست
که شبانان گرسنه
به تاریکیشان
چون اشباح باز نیافتنی اعصار فراموش
نان خشکی به شیر می زنند
و رویای دوردست شهرهای چراغان را
به تسخر و زهرخند بازگو می کنند
برای کودکان دیرباور خود.
منزل آخرم در همین رؤیاهاست
رؤیاهای فراموش
که با دهان درها و کوچه های فراموش
برای کودکان نیامده بازگو می شود
و قصه های فراموش
که گوشی برای شنیدنشان درنگ نمی کند.

٧
داربستم را
بر چارراه کوچه های امروز بیاویزم
و گلیم نخ نمای روحم را
به نقش های زنده بیارایم.
عبرت
فرزندانم! نواده هایم
سهراب!
فرامرز!
برزو!
شما
به زمانه ی فرسودگی آئین ها زاده شدید
در قلمرو غرورهای نفرینی
از این روست که جگر پرطراوت تان
بر انتهای خنجر پدر
در ماه می درخشد
تا برق شادی از چشم قدکوتاهان برتاباند
سهراب من!
پادافر ه سودازگی هامان اینک
بالای خندق خونین،
نابرادران
از خنده ریسه رفته اند
از رنج پایان ناپذیر "ما"!

منوچهر آتشی
جم و ریز _ فروردین ٦٩

شعر با صدای منوچهر آتشی
http://www.parand.se/ra-atashi-tahamtan.htm

No comments:

Post a Comment