Wednesday, January 29, 2014

A*SH*N*A:MEHDI AKHAVAN SALES/BIO




من در این یقین دارم و از پدر و مادر خود شنیدم که در یکی از سالها در یکی از اوقات شب یا روز در طوس ( مشهد)به قول معروف متولّد شدم ؛ در واقع یک چشمم را به دنیا گشودم. توضیح آنکه چشم دیگرم چندی بعد به دنیا گشوده شد. می دانید نمی توانم بگویم که درست چه سالی به دنیا آمدم بین سالهای هزاروسیصدوشش یا هفت بود. آن وقتها هنوز اوایل شناسنامه دادن و گرفتن بود. آدم یک وقت به دنیا می آمد و یک وقت هم شناسنامه اش را می گرفت، ولی بالاخره همان وقتها متولد شدم. پدر من عطار طبیب بود و مادرم هم کارش خانه داری و بعد هم دعاگویی و نماز و طاعت و زیارت امام رضا (ع) و از این قبیل. بعد از مدتی با درمانهای پدر و دعاهای مادر و نذر و نیازهایش آن چشم دیگر را هم به دنیا گشودم. خدا به من رحم کرد والا حالا دنیا را با یک چشم می دیدم. اما حالا با دو چشم می بینم. بدین معنی که بعضیها را خوب می بینم و بعضیها را هم بد می بینم. در کار شعر هم اصل و بنیاد وضعیت به همین ترتیب است آدم بعضیها را خوب می بیند، و بعضیها را هم بد؛ خوب را ستایش می کند و بد را نکوهش و شعر در کنه و حقیقت، چیزی جز همین نیست: ستایش یا نکوهش، بد آمد یا خوشآمد. وقتی که غزل می گویی موجودی را ستایش می کنی . ولی در قصیده ای که می تواند نو یا کهنه باشد وقتی شما از زمانه انتقاد می کنید معنایش این است که جهان را بد می بینید.
. . . در مشهد تحصیل کردم. بعد از این که صنعتی آموختم پدرم گفت که حالا دیگر خودت باید بروی و نانت را دربیاوری. ما هم به تهران آمدیم. دوستان و همکاران ما بعضیها رفتند افسر پلیس شدند، بعضیها هم به شرکت نفت رفتند، ولی من رفتم و معلم شدم.
یک مدرسه ای در کریم آباد ورامین بود که ما در آنجا درس می دادیم. دو بار آمده بودند که درستش کنند، ولی چون دعوای دو ایل بود این کار انجام نپذیرفته بود. یکی از دو ایل « شصتی» و دیگری« هداوند» نام داشت. آنها همیشه با هم در حال نزاع بودند، کدخدا دستشان را می گرفت می ـ آورد حرف می زدیم ولی فایده ای نداشت. یک مسجدی بود که ما آن را به سه قسمت بخش کرده بودیم. یک قسمتش را انبار کرده بودیم، بخش کوچکی هم اتاق دوستم رضا مرزبان و من بود و بقیه را هم کردیم کلاس یعنی در واقع کلاسهای مدرسه ، دختر و پسر با هم مختلط، پیرمردی بود که در جوانیش آجودان ماژور « لاهوتی» شاعر بوده و حالا عطار و خلاصه دکاندار آن روستا. برادرش هم دکان دیگری داشت. ده بالنسبه بزرگی بود. خان عمو، برادر بزرگ و پیر ده همه چیز داشت. یک روز آمد پیش من و گفت اگر می خواهی پیازت کونه بکند و اینجا بمانی و مدرسه ات را هم درست بکنی باید از هر دو ایل یکسان برای کارهای مدرسه استفاده کنی؛ مثلاً اگر امروز از ایل « هداوند » اسب گرفتی که بروی ورامین حقوق بگیری ماه دیگر باید از ایل « شصتی» اسب بگیری. به این ايل به آن جهت « شصتی» می گفتند که گفته می شد شصت شهید داده بودند. ما هم به پندش گوش کردیم و بالاخره مدرسه را با هر فلاکتی بود روبراه کردیم ، حالا دیگر از هوای سردش حرف نمی زنم که همة راهها بسته می شد . . . یکی دو سالی آنجا ماندم و بعد مرا به یک مدرسة کشاورزی منتقل کردند. اینها را که می گویم مال سال 1327 است.
در آنجا من هم معلم ادبیات بودم و هم فقه و هم آهنگری . البته چون هنرستان خوانده بودم این کار را هم بلد بودم. به بچه ها می گفتیم که چه جوری اره بکشند و سوهان بکشند و کارهایی همین جوری در امور روستایی دیگر در حاجات آهنگري ده. حالاش هم بلدیم ولی دیگر زور تو دستمان نیست. حالا دیگر باید از چکشهای کوچکتر و سبکتر استفاده بکنیم.
بعد هم که مسأله مبارزه هایی پیش آمد و ما هم دور و برش بودیم و بعد هم دستگیریها و زندان و تبعیدها و چیزهای دیگر. رفقای ما همه شان حالا دیگر بازنشسته شده اند. ما هم یک مدتی معلم بودیم و حالا هم جور دیگرش هستیم. یک مقدار کتاب هم نوشتیم، نظم و نثر و از این جور چیزها. یک زن و چند تا بچه هم داریم و بالاخره با بازنشستگی بدون حقوق یک جوری زندگی می کنیم. دو سه باری هم به زندان افتادیم و بعد هم تبعید به حومه کاشان و همین چیزها دیگر. بعد هم که ممنوع التدریس شدیم و تمام مزایای ما را قطع کردند و اما آن وقتها لااقل آن حقوق اصلی ما را بالاخره می دادند. گفتم که ما را فرستادند به حومه کاشان، اما من آنجا نماندم رفتم خودم را معرفی کردم و دیدم یک ژاندارمری هست و یک قهوه خانه و یک پیچ راه و یک جاهایی که نمی دانم به کجا می رسید و از یک طرف هم کویر بی انتها تا جندق و کرمان و یزد و غیره. آنجا که رفتم به من گفتند که اینجا مدرسه پدرسه ای نیست یک دفتری هست که شما هر روز باید بیایی و امضایی بکنی و بروی، دیگر از یک طرف کویر هست و از آن طرف آزادی و از یک طرف هم خرابه ای که باز منتهی به کویر بود و تا هر جایی که دلت می خواست می توانستی بروی . قهوه خانه اش هم که پر از کنه و حشرات بود و چند وقتی آنجا بودیم. آن وقتها جوان بودیم با بچه ژاندارمهای آنجا کشتی می گرفتیم یکی دوتاشان ما را زدند، یکی دوتاشان را هم ما زدیم و بالاخره یک دیزی هم اونجا بود و گاهی هم هارت و پورت می کردیم چندتا می ریختند رو سرمون و شوخی شوخی ما را کتکی هم می زدند و بالاخره از این جور چیزها بود
چند وقتی هم آنجا ماندیم تا اینکه یک ماشین باری آمد که از چاه آب بکشد و توی ماشینش بریزد. بالاخره آن روز استوار سوار اسبش شده بود و نمی دانم کجا رفته بود، با آن چهار پنج تا کنار آمدم . زورم که بهشون نمی رسید. بالاخره اسبابهایمان را گذاشتم و یواشکی رفتیم زیر برزنت ماشین. یک چند فرسخی که بیرون رفتیم، رفتم جلو و تق تق زدم روی بام جلوی ماشین چون واقعاً خیلی گرد و خاک بود، بالاخره با مشت و لگد راننده را از وجود خودم خبردار کردم . ایستاد و گفت: چه خبره ، اصلاً تو کی هستی؟ گفتیم : هیچی می خوایم بریم تهرون گفت: خوب این را می خواستی همان اول بگی . بالاخره اومدیم تهرون. کار ما را رو تمرّد حساب کردند. مزایا و مقامات همه قطع شد. حالا دیگر اینها مهم نیست بعدش هم افتادیم توی کار روزنامه نویسی با چند تا امضای مستعار وغیرمستعار توی روزنامه ها و شندرغازی برای گذراندن زندگی ، البته کار شعر حسابش جدا بود که چند و چون دیگری دارد و کتابهای شعر و غیره ، که بماند.
. . . بعد هم که ما را به دانشگاه دعوت کردند ؛ توی دو سه تا دانشگاه درس دادیم. دانشگاههای تهران، تربیت معلم و دانشگاه ملی. در آنجاها ما شعر سامانیان و مشروطیت به بعد را درس می ـ دادیم، چیزی که پیامی با خود داشت. تا این که مسائل اخیر پیش آمد همه را مالوندند و همة حقوقها را قطع کردند و ما هم شدیم خونه نشین و همان دوران بازنشستگی بدون حقوق، بعد از سی و چهار سال کار فرهنگی .

«... ما دبیر بسیار خوبی داشتیم، پرویز کاویان جهرمی و او کم کم من را با خط شعر آشنا کرد و گفت چنین است و چنان است و این باید باشد . . .
مرا راهنمایی کرد ، من مثلاً شعرهایی می گفتم او می گفت که این شعرها باید این جوری باشد و اینها ، از او خواستم به من بیاموزد که شعر چی هست و چی نیست و او هم با دید و شناخت خودش دو رساله خطاب به من نوشت و با فواصل ، در سال 1323 شمسی که من هنوز . . . بله، مثلاً شانزده سالم بود، در این حدود. درس می خواندم در هنرستان و او معلم بسیار دلسوزی بود و دوستدار شعر و ادب و گفت که راه و رسم این است و اصول اولیة شعر و شیوة قدمایی که او می شناخت و کارش دستور کار آن بود به من یک قسمتهاییش را آموخت و من به این ترتیب کم کم با نوعی شعر قدیم آشنا شدم و عرض شود که خب این کار را ادامه دادم و دفترهایی، دو دفتر، به او سپردم که او راهنمایی کند و بگوید چه جوری هست و چه جوری نیست و کم کم ادامه دادم و کم کم راه به انجمن ادبی خراسان پیدا کردم و در مطبوعات محلی خراسان، مشهد، شعرهایی از من مثلاً به همان شیوه های قدیم چاپ شد و به این ترتیب بود که به اصطلاح وارد عالم شعر و ادبیات و اینها شدم، بله و اینها همه پیش از به اصطلاح آمدنم به تهران بود یعنی ایام تحصیل دبیرستانی در هنرستان مشهد .

. . . اولین شعرها در یکی دو روزنامة مشهد راجع به زندگی ، درد و رنجی که خودم داشتم یا حرفهایی از این قبیل یا خیال می کردم مثلاً اجتماعی فکر می کنم یا در جمع اجتماع و فلان و با آن جوهایی که در آن روزگار ساخته شده بود و ذهنیت هایی که می ساختند و کم کم به اصطلاح جاذب بسیاری از جوانها بود و بعد مطالعاتی که در این زمینه می کردم شعرهایی که در مطبوعات مثل راستی، روزنامة راستی بود در مشهد چاپ می شد، روزنامةآزادی بود در مشهد چاپ می شد. راستی روزنامة چپی بود و آزادی یک روزنامة قدیمی کهن سالی بود که بیشتر وقتها ـ مرحوم گلشن آزادی در می آوردند ...»

»... من یک مقدار شور شاعری داشتم، در ایام جوانی. مقداری هم شعرهای غزلی و قصیده گفته بودم. بگذارید کمی قصه وار بگویم. یکی بود یکی نبود. و اما آنچه مرا در ابتدا به شعر کشاند، یک مقدار ناتوانی بود. یعنی کشف عجزی که آن وقتها داشتم. به این تعبیر که من عاشق بودم. وضعی بود و شور و حالی و اینها. دفترچه ای داشتم و شعرهایی از این و آن یادداشت می کردم بعد حس کردم اینها درست آن چیزهایی نیست که من می خواهم بگویم. مثلاً سعدی می گفت:

دل پیش تو و دیده به جای دگرستم
تا خصم نداند که تو را می نگرستم

یک تکه اش با من بود، اما تکه دیگرش حرف من نبود. اصلاً بیت بعدی چیز دیگری بود. پیش خودم در همان عالم بچگی، دیدم آدم نمی تواند حرف خودش را از زبان دیگران بگوید، مثل لال ها و گنگ ها و یک کلام از این یک کلام از آن ، شروع کردم حالی کردن به کسی که مثلاً مخاطب من بود و بعد اصلاً خودم مخاطب خودم شدم. یعنی افتادم به خط شعر و این دنیای معنوی را برای خودم کشف کردم. یعنی دیدم این قدرت، این سازندگی روحی که آدم می نشیند و به آفریده های روحش پیکره می دهد و جان می دهد و بیان می کند یعنی روشنی می تاباند بر طرحها و تصویرهای مبهم و تاریک ذهنش، یعنی آهسته آهسته پرده بر می دارد از تندیسها و مجسمه های روحی اش؛ دیدم این بهترین خلاقیت هاست ـ بله، کمتر از کار خدا نیست خلق شعری و هنری . این حالت در آن لحظات برایم جالب بود و هی می کشید مرا، می برد. وقتی یک کمی پیش خودم زبان باز کردم کم کم سرمشق هایی برایم پیدا شد، این سرمشق ها طبعاً عبارت بود از یک مقدار شعر که در کتابها می خواندم یا در مطبوعات وقت و انجمن های ادبی خراسان. یک وقت دیدم بکلی دارم برای خودم غزل می گویم، قصیده می گویم و خود این شور و حال قصیده گویی، آدم را می گرفت، چهل بیت پنجاه بیت دلخواه گفته با شور و حالی که خود می داند چیست، خب آدم را می ـ گیرد دیگر. آن وقت آدم شروع می کرد به ادعای سخنوری که بله:

سالم فزون ز بیست نه و طبعم این چنین
قصر قصیده صرح ممرد کند همی !

و فلان و اینها، کم کم این حالت بر من چیره شد و چون این خلوت را با خودم داشتم و صداقتی داشتم که توانستم در خلوت بمانم و هوای تسخیر و جلوه گری و اینها را نداشتم، حرفهایم برای خودم زمینه پیدا کرد و بعد کم کم فکرم متوجه بعضی مسائل اجتماعی شد، یعنی هدف از مسائل فردی کشیده شد به موضوعات دیگر و یک مقدار درسهایی گرفتم از روزگاری که برایم خیلی مفید بود مقصودم درسهایی از کتب و افکار « مزدک فرنگان »، خلاصه احساساتی پیدا کردم نسبت به روزگار و عالم و آدم. آمدم به تهران و کارو زندگی برایم پیدا شد و اینها، حالا دیگر سرمشق هایی را که دارم سبک و سنگین می کنم، هی کار می کنم، و پیش آمد که دیدم یک مقدار از حرفها در آن شیوه های قدیم روی زمین می ماند، کم می آید، کوتاه می آید، گفته نمی شود، واقعاً آن طور که باید گفته نمی شود، و در این احوال بود که با شعر نیما آشنا شدم».

«... در خراسان وقتی که تازه به شاعری رو کرده بودم، به یک انجمن ادبی دعوت می شدم که استاد کهنسالی به نام نصرت منشی باشی در صدر آن بود.هر وقت شعر مرا می شنید می پرسید تخلصت چیست؟ او واجب می دانست که هر شاعری تخلصی داشته باشد و من نام دیگری نداشتم. سرانجام یک روز خودش نام امید را به عنوان تخلص بر من نهاد. امید، « این لکه ابر عابر آفاق نومیدی . . . » و من همچنان این نام را حفظ کردم .

. . . نوجوان بودم، شاید 15ـ 14 ساله ، در آن عالم به دختری تعلق خاطری پیدا کردم و تا آن زمان هیچ نوع برخوردی با شعر نداشتم و اصلاً در رشتة فنی تحصیل می کردم. در آن زمان برای خود رازی پیدا کرده بودم و اغلب، تنها که می ماندم ، شعر قدما را می خواندم . پدرم بزرگان شعر پارسی را می شناخت و شعرهاشان را می خواند. وقتی که با شعر گذشتگان بیشتر آشنا شدم، ناگهان متوجه شدم که من خود حرفی دارم، غیر از حرف آنها. غصه ام زیاد شده بود و گله های فراوان داشتم و در خلوتهای بسیارم ـ معتقدم برای هر شاعر خلوت ضرورت سازندگی دارد ـ خودم را شناختم . پدرم عطار طبیب با تجربه ای بود. برایم کتابها خرید و به سبب توجه و تشویق او، به طور جدی به شعر و ادب رو آوردم و از این زمان شعر و شاعری برایم حکم مرکب کوچکی را پیدا کرد که با آن راه زندگی را بپیمایم.
به زودی با نیما آشنا شدم، در حالی که با شیوه های قدیم شعر در آن حد که جوانی جوینده و علاقه مند مجال زندگی داشته باشد، آشنا شده بودم. به نظر من شیوه های قدیم مجال محدودي بود . نیما به مرکب من چرخی افزود و مرا به جلو راند . و من که همیشه معتقد بوده ام که شاعری یک نوع پیامبری فردی است شعر برایم جذبه ای جادویی و مذهبی پیدا کرد و رنگ و راه اصلی زندگیم شد».
«...در سالهای بیست و پنج تا سی و دو فعالیت حزبی داشتم، از آن طریق مبارزه می کردم . . . بعدها که کودتا صورت گرفت، پرونده ای که مربوط به یک بدنة حزب بود، و من در آن شاخه بودم، به دست نیامد و اسامی علنی نشد . . . من آنجا فعالیت سیاسی داشتم ولی بعد از سال 32 فعالیت سیاسی به یک شکل خاص نداشتم و یک راه انفرادی در پیش گرفتم و بیشتر مبارزاتم در شعرم و مقالاتم خلاصه می شد و من جز شعر اجتماعی که جنبه های سیاسی هم دارد، طبعاً شعر دیگری را اصیل نمی دانم . . .

چند بار به زندان افتادم، بار اولش به خاطر پناهنده ای بود که به خانه ما روی آورده بود، یعنی من و دوستم رضا مرزبان با یکدیگر در یک خانه می نشستیم و پناهنده ای را به ما سپردند که او را مخفی کنیم. این شخص آمد، حالا دوران بعد از کودتای 28مرداد است، اواخر زمستان بود، مدتی او را نگه داشتیم و این مرد بی آرام شد و یکی ، دوبار به کوچه رفت و گیر افتاد! دنبال او آمدند ، ریختند به خانه و ما را هم بردند و پس از چند روز آزاد کردند. یک بار هم زمانی بود که ارغنون را منتشر کرده بودم و این بار خودم طرف اتهام بودم، اتفاقاً آن زمانها شعری هم در یکی از روزنامه های مخفی منتشر شده بود، خطاب به شاه با دشنام و حملة شدید . . .
این شعر را به من نسبت می دادند که تو گفتی . . . حال آنکه من نگفته بودم ولی می دانستم چه کسی گفته . . . مرا چند بار به محاکمه کشیدند و این دفعه زندانم طول کشید . . . یک سالی زندان بودم . . .

یک بار هم در سال 45 به زندان افتادم با اتهام دیگری که چند ماه طول کشید . . . ولی این زندانها آن قدر به من سخت نگذشت گو اینکه ************جه هم دیدم، سیگار روی دستم خاموش می کردند ، که جایش هست، با چکمه و نعل آهنین به قلم پاهایم می کوفتند که آثارش باقیست . . . اما اینها ************جه ای نبود، بیرون که می آمدم زندان فراخ تری در انتظارم بود...»
«...در بارهکار کردن با وسایل ارتباط جمعی، اگر مطبوعات را بگوییم، بله من از زمان قدیمِ قدیم کار کرده ام، از زمانی که یادم می آید، یعنی حدود سال1324 که در مشهد در بعضی مطبوعاتش شعر منتشر می کردم و بعد این کار ادامه داشت تا . . . ، کتاب هم که از وسایل ارتباط جمعی است، داشته ام و کتابهایی منتشر کرده ام، پس این کار با مطبوعات. و همچنین در رادیو، بله من از مدتها پیش یعنی در حدود سال 1340 بود که دوست همکارمان آقای ایرج گرگین رییس برنامة دوم رادیو، ایشان ضمن دعوتهایی که می کردند ،یکی هم من در آمدم و شروع کردیم به برنامه های رادیویی نوشتن و دیدم می توانم کار کنم و اعمال ذوقهاي کسانی که عنوان مسئول دارند در مسایلی که خیلی هم درش تخصصی ندارند در کاری که آقای گرگین پیشنهاد می کردند خیلی کم است ، به هر حال برنامه ای می نوشتم، برنامه ای ادبی ـ فنی می دادند کسی که نظری نمی داد، چون من در حدود کارم به حد کافی متوجه بودم چه ها باید بنویسم و مسایلی که مورد بحث نبایستی باشد و نیست، یعنی در دامنه و زمینه کارم نیست همانها است که غالباً مورد اعتراض اصحاب هیئت بررسی و سانسور قرار می گیرد. من آن وقت هفته ای چهار برنامه داشتم یک برنامة ادبی داشتم، یک برنامة کتاب داشتم در میزگردهایی هم که راجع به این جور مسایل بود شرکت می کردم . پس بنابراین شروع این کار می شود 1340، چون من کار و زندگی ام هم معمولاً از همین طریق می گذرد من نه تاجر هستم، نه تاجرزاده و نه باغ دارم و نه فلان. خب بایستی زندگی این جوری بگذرد و دیدم می توانم مطابق عقایدی که دارم کار بکنم و کار کردم، پس کار با وسایل ارتباط جمعی یعنی مطبوعات و کتاب که گفته شد از برنامه های ادبی که من می نوشتم، بعضی از برنامه ها قطع شد، یعنی تعطیل شد، برنامة ادبی ماند و ادامه پیدا کرد تا چندین سال هم بود و هنوز گهگاه می بینیم از آن برنامه های ضبط شدة من و آنها که خودم شرکت می کردم در اجرایش باگویندگان زن و مرد، هنوز هم پخش می شود در رادیوهای شهرستانها ، پس این رادیو هم که یک وسیله . اما تلویزیون. تلویزیون هم چند باری پیش از اینکه این طوری به صورت یک حالت بیشتر و تقریباً یک شغل شاغل در صورتی که الان هست مشغول بشوم، چند تایی برنامه گهگاه همان طور که اشاره کردم داشتم».

No comments:

Post a Comment