Friday, January 31, 2014

A*SH*N*A:SOHRAB SEPEHRIآوار آفتاب

سهراب سپهری , خوشنویسی ید اله کابلی 
Sohrab Sepehriسهراب سپهری 
A*SH*N*A
شعر ناب سهراب سپهری را به مذاق شعار نویسان خوش نمی آید .شاید که فرا شعر او برای اذهان معلول و بیمار آن گونه دور از دسترس می نماید که چاره را جز پرخاش و لیچار نمی یابند ...شعار ها و شعار نویسان می آیند و می گذرند و شعر سهراب همچنان ما نا ست 
ف.س
"بی روزها عروسک"
این تن، بی شب و روز
پشت باغ سراشیب ارقام
مثل اسطوره می خفت

فکر من از شکاف تجرد به او دست می زد
هوش من پشت چشمان او آب می شد

روی پیشانی مطلق او
وقت از دست می رفت

پشت شمشاد ها کاغذ جمعه ها را
انس اندازه ها پاره می کرد

این حراج صداقت
مثل یک شاخه تمر هندی
در میان من و تلخی شنبه ها سایه می ریخت
یا شبیه هجومی لطیف،
قلعه ترس های مرا می گرفت

دست او مثل یک امتداد فراغت
در کنار تکالیف من محو می شد

واقعیت کجا تازه تر بود؟
من که مجذوب یک حجم بی درد بودم
گاه در سینی فقر خانه
میوه های فروزان الهام را دیده بودم
در نزول زبان، خوشه های تکلم صدادارتر بود
در فساد گل و گوشت

نبض احساس من تند می شد
از پریشانی اطلسی ها
روی وجدان من جذبه می ریخت
شبنم ابتکار حیات
روی خاشاک برق می زد

یک نفر باید از این حضور شکیبا
با سفر های تدریجی باغ چیزی بگوید
یک نفر باید این حجم کم را بفهمد
دست او را برای تپش ها اطراف معنی کند
قطره ای وقت
روی این صورت بی مخاطب بپاشد

یک نفر باید این نقطه محض را
در مدار شعور عناصر بگرداند
یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید
گوش کن یک نفر می دود روی پلک حوادث
کودکی رو به این سمت می آید...

هشت کتاب / دفتر "ما هیچ ما نگاه"
Sohrab Sepehri
امشب
درِ یک خواب عجیب
رو به سمت کلمات باز خواهد شد
باد چیزی خواهد گفت
سیب خواهد افتاد
روی اوصاف زمین خواهد غلتید
تا حضورِ وطنِ غایبِ شب خواهد رفت
سقفِ یک وهم فرو خواهد ریخت
چشم،
هوشِ محزون نباتی را خواهد دید
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید
راز سر خواهد رفت
ریشه زهد زمان خواهد پوسید
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب برق خواهد زد
باطن آینه خواهد فهمید

امشب
ساقه ی معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد
بهت پرپر خواهد شد

ته شب یک حشره
قسمت خرم تنهایی را تجربه خواهد کرد

داخل واژه صبح
صبح خواهد شد...

هشت کتاب - دفتر ما هیچ ما نگاه - شعر تا انتهای حضور
Sohrab Sepehri

اندوه مرا بچین ، که رسیده است
دیری است، که خویش را رنجانده ایم، و روزن آشتی بسته است
مرا بدان سو بر، به صخره برتر من رسان ، که جدا مانده ام
به سرچشمه "ناب" هایم بردی ، نگین آرامش گم کردم ، و گریه سر دادم
فرسوده راهم ، چادری کو میان شعله و باد ، دور از همهمه خوابستان؟
و مبادا ترس آشفته شود ، که آبشخور جاندار من است
و مبادا غم فرو ریزد، که بلند آسمانه ى زیبای من است
صدا بزن ، تا هستی بپا خیزد ، گل رنگ بازد،
پرنده هوای فراموشی کند
تو را دیدم ، از تنگنای زمان جستم
تو را دیدم ، شور عدم در من گرفت
و بیندیش ، که سوداییِ مرگم
کنار تو ، زنبق سیرابم
دوست من ، هستی ترس انگیز است
به صخره ى من ریز، مرا در خود بسای ، که پوشیده از خزه ى نامم
بروی ، که تری تو ، چهره خواب اندود مرا خوش است
غوغای چشم و ستاره فرو نشست،
بمان ، تا شنوده آسمان ها شویم
بدر آ، بی خدایی مرا بیاگن، محراب بی آغازم شو!
نزدیک آی! تا من سراسر ((من)) شوم
Sohrab Sepehri
برگرفته از دفتر آوار آفتاب، شعر نزديك آى
عكس: گرداننده برگه

No comments:

Post a Comment