Mahmud Shojaeiمحمود شجاعی
گردانه برای زلفهای دن کيشوت
:
شب بی گناه
خسته می ماند
در حوالی ی ماه..
به کلامی که مرا می خوانی
چه سر کنم
تا لاله ی سياه
تنها بر سينه ی من باشد ؟
به کلامی که مرا می خوانی
می پذيرم که ميان دو سنگ بنشينم
و با ساقه ی باريک زنبقی
نفس بکشم .
در شب خسته
از بيگناهی
نگاه کن
زه کمانه ی ماه
چه تماشايی ست .
بازوان بلند
قد می افرازد
در نفسهای
خوشبوی
سپيد .
آن که اخترانی
به نام ما
بر فضای شبق نشانه خواهد رفت
آمده ست
آمده ست
با بازوان بلند
در شب خسته از بی گناهی
زه کمانهی ماه چه تماشايی ست
چيزی ست که در زبان تو می چرخد
شمشير فاخری
می چرخدو گذشته را
از ريشه ی دندانها پس می گيرد .
بگذار به تماشا بنشينم به تماشا ...
نه کلامی و نه اشکی
نه خنده يی.
بگذار تنها ميان دو سنگ بنشينم و
آنک !
رده ی باکرگان زرد
در کفی نطفه های باريک و
در کفی دانههای زمرد .
ميان دوسنگ
می پذيرم
می پذيرم بنشينم و لال شوم .
با دستها و با چشمهای گلبرگی
پرواز رها می شود از مچها
پرواز سبک
که شانه يی مذاب می خواهد
به کلامی که مرا خوانده اند
و مرا کبود کرده اند
ضرب نفسهای شب
تکرار می کنم
شب شکسته
از بی گناهی
که دايره وار می پيچد
می پيچدو باز می پيچد
با تبسمی طولانی ...
پرواز سبک
از حلقه های فتح می گذرد
و لرزش ساقه ی زنبق
به شمار نفسهای شب می رسد .
گردانه برای زلفهای دن کيشوت
:
شب بی گناه
خسته می ماند
در حوالی ی ماه..
به کلامی که مرا می خوانی
چه سر کنم
تا لاله ی سياه
تنها بر سينه ی من باشد ؟
به کلامی که مرا می خوانی
می پذيرم که ميان دو سنگ بنشينم
و با ساقه ی باريک زنبقی
نفس بکشم .
در شب خسته
از بيگناهی
نگاه کن
زه کمانه ی ماه
چه تماشايی ست .
بازوان بلند
قد می افرازد
در نفسهای
خوشبوی
سپيد .
آن که اخترانی
به نام ما
بر فضای شبق نشانه خواهد رفت
آمده ست
آمده ست
با بازوان بلند
در شب خسته از بی گناهی
زه کمانهی ماه چه تماشايی ست
چيزی ست که در زبان تو می چرخد
شمشير فاخری
می چرخدو گذشته را
از ريشه ی دندانها پس می گيرد .
بگذار به تماشا بنشينم به تماشا ...
نه کلامی و نه اشکی
نه خنده يی.
بگذار تنها ميان دو سنگ بنشينم و
آنک !
رده ی باکرگان زرد
در کفی نطفه های باريک و
در کفی دانههای زمرد .
ميان دوسنگ
می پذيرم
می پذيرم بنشينم و لال شوم .
با دستها و با چشمهای گلبرگی
پرواز رها می شود از مچها
پرواز سبک
که شانه يی مذاب می خواهد
به کلامی که مرا خوانده اند
و مرا کبود کرده اند
ضرب نفسهای شب
تکرار می کنم
شب شکسته
از بی گناهی
که دايره وار می پيچد
می پيچدو باز می پيچد
با تبسمی طولانی ...
پرواز سبک
از حلقه های فتح می گذرد
و لرزش ساقه ی زنبق
به شمار نفسهای شب می رسد .