و دفتری که بسته بود توی زرورق کنار راه افتاده بود
از چهار چوب سنگین سایه یی گذشت و
چارچوب آژیر زد
یک فنجان قهوه خواستم که تند تر باشد مثل چای پر رنگ مادر
شیر که خواستم پستانش رگ کرد
و خیس شد پیراهنش
کسی که نشسته بود پشت پنجره کتابش را ورق می زد
به خیابان خیره بود و آسمان می خندید مرموز
پشت موج غرو ب
یک دور تا راهروی سفرها رفتم یک دور توی نقشه ها نشستم
کتابدار دا شت ابرها را می نوشت
از پله شورش آبشار می آمد بالا وقتی ساعتم را نگاه کردم
قایق آمد صدا مان زد پشت آبشار
آب را که پرسیدی صدای دریا می آمد از صدف ساکت تو
خزه ها را نشان کردیم وقت برگشتن گم نشویم
گفت کمک می خواهی ستاره را گفتم می خواستم پیدا کنم اما
ساعت بی وقت می خواند
این با ر که زنگ زدم تخت را توی بهار خواب بگذار کسی از
خیابان خیره شده به ما که که پشت پنجره کتابمان را ورق می زنیم
صدای ساکت تو در صدف دریا خفت توی زرورق مانده بود
دفتر پیش پا افتاده هات
٩ ژانویه دو هزار
نقل از :خط،گاهنامه ی هنر و ادب
شماره نهم -زمستان ١٣٨١
مدیر مسئول : محمد علی شکیبایی
سردبیر:روزبهان
چاپ نشر باران، بن، آلمان
from KHAT .Nr.9,Review of Art and Culture
Winter 2003/1381
Director:M.A.Shakibaei
Editor-in-Chief:Rusbehan
Bonn,Germany
No comments:
Post a Comment