Wednesday, January 16, 2013

A*SH*N*A:AHMAD SHAMLUاحمدشاملو



A*SH*N*A
Ahmad Shamluاحمد شاملو 
Persian Poets of Century
(1300-1399}
زاده ی ٢١ آذر ١٣٠٤ رشت 
After Nima Yushijand Forugh Farokhzad,the contemporary Persian Poetry is indebted to Ahmad Shamlu
 F.S.
انگارهمین دیروزبود که شعر بامدادی را در کانون سخن لس انجلس برای او می خواندم و می گفتم :
شعرامروزایران پس از نیما و فروغ مدیون بامداداست
ف.س 

من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار ـ
ناز انگشتای بارون تو باغم می‌کنه
میون جنگلا طاقم می‌کنه.
تو بزرگی مث شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مث شب.

خود مهتابی تو اصلا، خود مهتابی تو.
تازه، وقتی بره مهتاب و
هنوز
شب تنها
باید
راه دوری رو بره تا دم دروازۀ روز ـ
مث شب گود و بزرگی
مث شب.

تازه، روزم که بیاد
تو تمیزی
مث شبنم
مث صبح.

تو مث مخمل ابری
مث بوی علفی
مث اون ململ مه نازکی.
اون ململ مه
که رو عطر علفا، مثل بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میون موندن و رفتن
میون مرگ و حیات.

مث برفائی تو.
تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه
مث اون قلۀ مغرور بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می‌خندی . . .

من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار،
ناز انگشتای بارون تو باغم می‌کنه
میون جنگلا طاقم می‌کنه.

احمد شاملو از مجموعۀ «آیدا در آئینه»
مهر ماه سال چهل و یک




آه اگر آزادی سرودی می‌خواند
کوچک
کوچک‌تر حتا
از گلوگاهِ یکی پرنده!
شاملو 
دیِ۶ ۱۳۵








 زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند !

اشک رازی است
لبخند رازی است
عشق رازی است
اشک آن شب لبخند عشقم بود...

قصه نیستم که بگویی ... نغمه نیستم که بخوانی ...صدا نیستم که بشنوی !
یا چیزی چنان که ببینی ... یا چیزی چنان که بدانی...
من درد مشترکم مرا فریاد کن !

درخت با جنگل سخن می گوید ... علف با صحرا ... ستاره با کهکشان ...
و من با تو سخن می گویم !

نامت را به من بگو ... دستت را به من بده ...
حرفت را به من بگو ... قلبت را به من بده ...

من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو سخن گریسته ام برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سروده ها را
زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند

دستت را به من بده ... دست های تو با من آشناست ...

ای دیر یافته با تو سخن می گویم :
بسان ابر که با توفان ... بسان علف که با صحرا ... بسان باران که با دریا ... بسان پرنده که با صحرای بهار ... بسان درخت که با جنگل سخن می گوید!

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست !

هميشه همان

همیشه همان…
اندوه
همان:
تیری به جگر درنشسته تا سوفار.

تسلای خاطر
همان:
مرثیه‌یی ساز کردن. ــ
غم همان و غم‌واژه همان
نامِ صاحب‌ْمرثیه
دیگر.



همیشه همان
شگرد
همان…
شب همان و ظلمت همان
تا «چراغ»
همچنان نمادِ امید بماند.



راه
همان و
از راه ماندن
همان،
تا چون به لفظِ «سوار» رسی
مخاطب پندارد نجات‌دهنده‌یی در راه است.

و چنین است و بود
که کتابِ لغت نیز
به بازجویان سپرده شد
تا هر واژه را که معنایی داشت
به بند کشند
و واژگانِ بی‌آرِش را
به شاعران بگذارند.

و واژه‌ها
به گنهکار و بی‌گناه
تقسیم شد،
به آزاده و بی‌معنی
سیاسی و بی‌معنی
نمادین و بی‌معنی
ناروا و بی‌معنی. ــ

و شاعران
از بی‌آرِش‌ترینِ الفاظ
چندان گناه‌واژه تراشیدند
که بازجویانِ به‌تنگ‌آمده
شیوه دیگر کردند،
و از آن پس،
سخن‌گفتن
نفسِ جنایت شد.
.
مدایح بی‌صله
۱۳۶۳

افق روشن
روزی ما دوباره کبوترهای مان را پیدا خواهیم کرد
ومهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کم ترین سرود/ بوسه است
وهرانسان/برای هرانسان/برادری است
روزی که دیگردرهای خانه های شان را نمی بندند
قفل افسانه یی ست
وقلب برای زندگی بس است.
روزی که معنای هرسخن دوست داشتن است
تا تو بخاطرآخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف ،زندگی ست
تامن بخاطرآخرین شعررنج جستجوی قافیه نبرم
روزی که هرلب ترانه ئی ست
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
ومهربانی با زیبایی یک سان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهای ما دانه بریزیم...
" ومن آن روز را انتظارمی کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم.

افق روشن، هوای تازه
ص ٢٠٧ 



روزي ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد
و مهرباني دست زيبائي را خواهد گرفت.

روزي كه كمترين سرود
بوسه است
و هر انسان
براي هر انسان
برادري ست.
---










"شاملو "

"فراقی "

چه بی تابانه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری!
چه بی تابانه تو را طلب می کنم!
بر پشت ِ سمندی
گویی
نو زین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربه یی بیهوده است.
بوی پیرهنت،
این جا
و اکنون. ـ

کوه ها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضور مانوس ِ دست تو را می جوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رج می زند

بی نجوای ِ انگشتانت
فقط.-
و جهان از هر سلامی خالی است
روزي كه معناي هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردي.

روزي كه آهنگ هر حرف، زندگي ست
تا من به خاطر آخرين شعر رنج جست و جوي قافيه
نبرم.

روزي كه هر لب ترانه است
تا كمترين سرود، بوسه باشد.

روزي كه تو بيائي، براي هميشه بيائي
و مهرباني با زيبائي يكسان شود.
روزي كه ما دوباره براي كبوترهايمان دانه بريزيم . . .

روزي كه ديگر درهاي خانه شان را نمي بندند
قفل
افسانه است
و قلب
براي زندگي بس است.

و من آن روز را انتظار مي كشم
حتي روزي
كه ديگر
نباشم

---


هملت - شاملو

بودن

يا نبودن...

بحث در اين نيست

وسوسه اين است.

شراب ِ زهر آلوده به جام و

شمشير به زهر آب ديده

در كف دشمن.-

همه چيزي

ا ز پيش

روشن است و حساب شده

و پرده

در لحظه معلوم

فرو خواهد افتاد.

پدرم مگر به باغ جتسماني خفته بود

كه نقش من ميراث اعتماد فريبكار اوست

وبستر فريب او

كامگاه عمويم!

[ من اين همه را

به ناگهان دريافتم،

با نيم نگاهي

از سر اتفاق

به نظاره گان تماشا]

اگر اعتماد

چون شيطاني ديگر

اين قابيل ديگر را

به جتسماني ديگر

به بي خبري لا لا نگفته بود،-

خدا را

خدا را !

***

چه فريبي اما،

چه فريبي!

كه آنكه از پس پرده نيمرنگ ظلمت به تماشا نشسته

از تمامي فاجعه

آگاه است

وغمنامه مرا

پيشاپيش

حرف به حرف

باز مي شناسد

***

در پس پرده نيمرنگ تاريكي

چشمها

نظاره درد مرا

سكه ها از سيم وزر پرداخته اند.

تا از طرح آزاد ِ گريستن

در اختلال صدا و تنفس آن كس

كه متظاهرانه

در حقيقت به ترديد مي نگرد

لذتي به كف آرند.

از اينان مدد از چه خواهم، كه سرانجام

مرا و عموي مرا

به تساوي

در برابر خويش به كرنش مي خوانند،

هرچندرنج ِمن ايشان را ندا در داده باشد كه ديگر

كلاديوس

نه نام عــّم

كه مفهومي است عام.

وپرده...

در لحظه محتوم...

***

با اين همه

از آن زمان كه حقيقت

چون روح ِ سرگردان ِ بي آرامي بر من آشكاره شد

و گندِِِ جهان

چون دود مشعلي در صحنه دروغين

منخرين مرا آزرد،

بحثي نه

كه وسوسه ئي است اين:

بودن

يا

نبودن.
---.


"غافلان"
همسازند،
تنها توفان
کودکان ناهمگون می زايد.
همساز
سايه سانانند،
محتاط
در مرزهای آفتاب
در هيات زندگان
مردگانند.
وينان دل به دريا افکنانند،
به پای دارنده ی آتش ها
زندگانی
دوشادوش مرگ
پيشاپيش مرگ
هماره زنده از آن سپس که با مرگ
و همواره بدان نام
که زيسته بودند،
که تباهی
از درگاه بلند خاطره شان
شرمسار و سرافکنده می گذرد.
کاشفان چشمه
کاشفان فروتن شوکران
جويندگان شادی
در مجری آتشفشان ها
شعبده بازان لبخند
در شبکلاه درد
با جا پائی ژرف تر از شادی
در گذرگاه پرندگان.
در برابر تندر می ايستند
خانه را روشن می کنند،
و می ميرند.
---


این صدا
دیگر
آوازِ آن پرنده یِ آتشین نیز نیست
که خود از نخست اش باور نمی داشتم ـــ
آهن
اکنون
نِشترِ نفرتی شده است
که دردِ حقارت اش را
در گلوگاهِ تو می کاود.
این ژیغ ژیغِ سینه دَر
دیگر
آوازِ آن غلتکِ بی افسار نیز نیست
که خود ازنخست اش باور نمی داشتم ـــ
غلتکِ کج پیچ
اکنون
درهم شکننده یِ برده گانی شده است
که روزی
با چشمانِ بربسته
به حرکت
نیروی اش داده اند.
ازدفترِ :مدایحِ بی صله







No comments:

Post a Comment