Wednesday, January 2, 2013

HADI KHORSANDI:بگذرازنی من حکایت می کنم

هادی خرسندی ،طنزپرداز و شاعر 
متولد ٣١ تیر ١٣٢٢
٢٢ جولای ١٩٤٣
وطن حالش پریشان بود و تب دا شت 
ولی لبخند شیرینی به لب دا شت 
شرح حال خرسندی به قلم خودش طنز

با اینکه هادی خرسندی نیازی به معرفی چندانی ندارد، ولی فشرده ای از بیوگرافی او را از نشریات انگلیسی ترجمه کردم برای پر کردن برنامه ضروری است که بخوانم.  طنز نویسایرانی هادی خرسندی در کودکی به دنیا آمد، از مادری حامله و پدری پشیمان.  به علت اختلافات سنتی بر سر نامگذاری نوزاد و نیز مرگ و میر زیاد بین اطفال – اطفال ایرانی مخصوصاً- موقتاً نامی روی او نگذاشتند و اهل خانۀ ما او را «این» صدا می کردند.  اما «این» در عین گمنامی با سماجت زنده ماند و سرانجام با شناسنامۀ برادر بزرگترش، زنده یاد مرحوم سید هادی، که دو سال پیش از او به دنیا آمده و در یک سال بعد خودکشی کرده بود، به مدرسه رفت.  هادی در خردسالی عموی خود را از دست داد و در نتیجه تحت تعلیم و تربیت پدر خویش قرار گرفت.  وی از همان کودکی به فراگیری علم و دانش و سواد بی علاقه بودسرانجام دوران شش سالۀ ابتدایی را درمدتی کمتر از نُه سال به پایان رساند.  به درس جغرافی بی توجه بود ولی در عوض از تعلیمات دینی بدش می آمد.  در تاریخ از نیاکان باستانی، به ویژه هوخشتره، می ترسید و در هندسه از اسم ذوزنقه خنده­اش می گرفتخلوص نیت کودکانۀ او در نوباوگی همراه با آشنایی با مذهب باعث شد که شبهای بسیار تا سحر به درگاه خدا و پیامبرانش نیایش کند که دور او را خط بکشند.  با حادث شدن انقلاب اسلامی، خرسندی به طرفداری از چپ های انقلابی از مذهبیون حمایت کرد.  وی با شعار «رهبر ما لنین بود؛ شهید راه دین بود» به صفوف فشردۀ  انقلابیون پیوست به طوری که نزدیک بود سر صف برسد که اعدامش کنند.  از آنجا که می گویند انقلاب فرزندان خود را میخورد، هادی همان اوائل برای جلوگیری از سوء هاضمۀ انقلاب از فرزندی آن استعفا داد و خود را کورتاژ نمود.  در سال اول انقلاب، خرسندی یک پیراهین آستین کوتاه به یک دوست انقلابی هدیه داد.  با اینکه آستینهای پیراهن چندان هم کوتاه نبود و به رواج بی ناموسی ربطی نداشت و نشانۀ  رابطه با آمریکا و صهیونیسم بین المللی هم نبود، تحت تعقیب قرار گرفت.  بنابراین، خرسندی شبانه توسط قاچاقچی -آن هم قاچاقچی مواد مخدر- به پاکستان فراری شد.  از آنجا برای رفتن به بنگلادش چهار ساعت زیر زغال های یک کامیون مخفی بود.  پس از رسیدن به مقصد وقتی دید مردم فارسی صحبت می کنند، متوجه شد به میهن عزیزش برش گردانده اند.  وی باقی موجودی خود را برای رفتن به ترکیه، به قاچاقچیان داد.  در مقصد وقتی خاطرش جمع شد که مردم ترکی حرف می زنند، تا چند روز متوجه نبود که او را در اردبیل پیاده کرده اند.  این رباعی را در راه ترکیه سروده:فرزند غمین انقلابی، هادی
لب تشنه به دنبال سرابی، هادی
می سوزی و هی به دور خود می چرخی
در غربت خود عین کبابی، هادی
خرسندی از اردبیل ابتدا به بریتانیا و سپس به انگلستان و از آنجا به یونایتد کینگدام رفت و پس از مدتی که متوجه شد اینها همه اش یک کشور است، برای همیشه آنجا را ترک کرد و به لندن کوچ نمود.  در خارج از کشور، خرسندی با دقت و از نزدیک دخالت انگلیسها را در امور داخلی ایران زیر نظر گرفت و به همین دلیل تحت تعقیب بود، به طوری که پلیس لندن چند بار او را به بهانۀ رانندگی در حالت مستی بازداشت کرد.  در حالی که او نیز مانند بقیۀ هموطنانش وقتی مشروب خوردهباشد، بهتر رانندگی می کند.  در سالهای اول در لندن، هادی که هنوز رشتۀ دیلیوری پیتزا را فرا نگرفته بود، حقوق بگیر شرکت معتبر سوشال سیکیورتی بود، اما پس از مدتی به هنگام دیلیوری پیتزا توسط یکی از هموطنان تیزهوشش شناسایی شد و از شرکت سوشال سیکیورتی پاکسازی گردید.  متأسفانه کوششهای کشور میزبان برای برگرداندن او به کشورش هنوز ناموفق بوده استرئیس هواپیمائی انگلیس به خبرنگاران گفت: «ما برای بازگشت خرسندی به ایران بلیط مجانی به او پیشنهاد می کنیم ولی او اصرار دارد پول بلیط را نقد بگیرد.»  وی در جوانی برای بلند قد شدن به بسکتبال پرداخت ولی متأسفانه نتیجۀ معکوس گرفت و چند سانت کوتاهتر شد.  ورزش دیگری که خیلی به آن علاقه دارد، وزنه برداری است ولی می گوید «سنگین است.»  از سازهای موسیقی هادی بیش از همه به نواختن ویولون سل علاقه دارد، ولی پزشک معالجش بزرگتر از کمانچه به او اجازه نمی دهد.از نظر مذهبی، خرسندی به همۀ کتب آسمانی اعتقاد دارد و مواظب است روی سرش نیفتندمرام سیاسی خرسندی کمونیسم مایل به سرمایه داری بر اساس توزیع عادلانۀ ثروت بین ثروتمندان و توزیع عادلانۀ فقر بین فقرا و توزیع عادلانۀ تانک بین جنایتکاران و توزیع عادلانۀ وایاگرا بین تجاوزکاران است.  از لحاظ لیاقتهای فردی، خرسندی در جوانی موفق شد از ارتش شاهنشاهی ایران که هفتمین ارتش پرقدرت دنیا بود برگ معافیت از خدمت وظیفه بگیرد.  کوشش او برای صاف نشان دادن کف پایش باعث شد که پای او هرگز به حال اول برنگردد.  کتابهایی که هادی در دست انتشار دارد عبارت است از:
خودآموز فوتبال مکاتبه ای و دیگر کتاب تدریس آشپزی به خانم رزا منتظمی.  شاعر مورد علاقۀ او راجرز کوپر بازرگان بریتانیایی است که در زندان اوین شعرهای امام خمینی را به انگلیسی ترجمه کرد و دیوانه شد.  و دیوانۀ مورد علاقۀ او هم همین راجرز کوپر است.  هادی از غذاها به صبحانه، ناهار و شام و افطار و سحری و کله پاچۀ بعد از اذان سحر علاقۀ خاصی داردیکی از دلخوشی های او و علت اقامتش  در لندن مراقبتش از استوانۀ تاریخی کورش کبیر در بریتیش میوزیوم است.  او با علاقۀ خاصی هر هفته به استوانه سر زده و یک بار به نگهبانموزه گفته «بدهید ببرم خانۀ خودمان مواظبش باشم.» شخصیت تاریخی محبوب او پرشانا خواهر زیبا و لوند خشایار شاه و شخصیت تاریخی مورد حسادت او شوهر پرشانا می­باشد.  از سیاستمداران حاضر هادی تا چند سال پیش به محمدمصدق علاقه مند بود ولی اخیراً از هیلاری کلینتون بیشتر خوشش می آید.روزنامه نگاری را خرسندی از روزنامۀ دیواری مدرسه آغاز کرد که به علت خراب شدن دیوار اولین روزنامه اش در زیر خروارها خاک توقیف شد.  او از آن زمان در جستجوی دیواری محکم تر به کشورهای بسیاری سفر کرده است و پاسپورتی به رنگ آسمان آبی وطن دارد که نوشته اند به همه جا می توانی سفر کنی الا به ایران.  هادی در آرزوی روزی است که بتواند به کشور خود پناهنده شوداو به امید روز رهایی یک جفت پیراهن آستین کوتاه هم خریده استخرسندی که به امید سقوط رژیم سلطنت یک گوسفند نذر امامزاده قاسم کرده بود، اکنون برای سقوط جمهوری اسلامی چند گله گاو و گوساله نذر شاهچراغ کرده است.  



--









هادی خرسندی
بگذر از نی، من حکایت می کنم
وز جدایی ها شکایت می کنم
ناله های نی ، از آن نی زن است
ناله های من ، همه مال من است
شرحه شرحه سینه می خواهی اگر
من خودم دارم، مرو جای دگر
این منم که رشته هایم پنبه شد
جمعه هایم ناگهان یکشنبه شد
چند ساعت، ساعتم افتاد عقب
پاک قاطی شد سحر با نیمه شب
یک شبه انگار بگرفتم مرض
صبح فردایش زبانم شد عوض
آن سلام نازنینم شد «هِلو»
وآنچه گندم کاشتم، رویید جو
پای تا سر شد وجودم «فوت» و«هد»
آب من«واتر» شد و نانم«برد»
وای من! حتی پنیرم «چیز» شد
است و هستم ، ناگهانی «ایز» شد
من که با آن لهجه و آن فارسی
آنچنان خو کرده بودم سال سی
من که بودم آنهمه حاضر جواب
من که بودم نکته ها را فوت آب
من که با شیرین زبانی های خویش
کار خود در هر کجا بردم به پیش
در جوانی هم چو طفلی تازه سال
از سخن افتاده بودم، لال لال
کم کمک،‌ گاهی «هِلو» ، گاهی «پیلیز»
نطق کردم! خرده خرده، ریز ریز
در گرامر همچنان سردرگمم
مثل شاگرد کلاس دومم
گاه «گود مورنینگ» من جای سلام
از سحر تا نیمه شب دارد دوام
با در و همسایه هنگام سخن
لرزه می افتد به سر تا پای من
می کنم با یک دو تن اهل محل
گاهگاهی یک «هلو» رد و بدل
گر هوا خوبست یا این که بد است
گفتگو درباره اش صد در صد است
جز هوا ، هر گفتگویی نابجاست
این جماعت، حرفشان روی هواست
بگذر از نی، من حکایت می کنم
وز جدایی ها شکایت می کنم
نی کجا این نکته ها آموخته
نی کجا داند نیستان سوخته
نی کجا از فتنه های غرب و شرق
داغ بر دل دارد و تیشه به فرق
بشنو از من ، بهترین راوی منم
راست خواهی ، هم نی و هم نی زنم

No comments:

Post a Comment