Thursday, January 24, 2013

A*SH*N*A:PARVIZ ESLAMPOURپرویزاسلامپور


Parviz Eslampur
www.faramarzsoleimani.blogspot.com
 مرگ نام ندارد  نام های بسیار اما بر ما می گذارد
 آیا همه ی فاجعه گم کردن کلام نبود  در پی معنا ؟
/ پرویز اسلامپور PARVIZ ESLAMPOUR
-در گذشت :پنجم بهمن ١٣٩٢ ، پاریس 
کتاب ها :
وصلت در منحنی سوم ١٣٤٦
نمک و حرکت وارد ١٣٤٦
سطح شبه در سفر پاک ١٣٤٩
پس حس خداوند نجاتم می دهد ١٣٤٩
گزیده اشعار پرویز اسلامپور ،کتابناک ١٣٨٧
پرویز اسلامپوررا با تاکید کار های او بر معماری قطعه و با آن که بیانیه حجم را امضا کرده است،از شاعران شعر دیگر می دانند
همراه بهرام اردبیلی،بیژن الهی،محمود شجاعی ، احمد رضا چکنی،هوشنگ چالنگی و دیگران،،،
شعر ناب مرگ اندوهانه او پر شور و جوان به میدان آمد 
.فعالیت شعری او اما  پس از دهه ٤٠ چندان نبوده است 
...
سرنوشت من 
سپیده یی که متلاشی می شود 
.
■ اوایل، عشق در شعرهایم «دهاتی» نبود. پرزرق وبرق بود. من داشتم باغم را درست می‌کردم. بعد که درختها را کاشتم متوجه شدم در این باغ روح نیست. پس از آن ناگزیر چند سالی سکوت کردم. همیشه، یک اشتغال دائمی حس در مورد پرداختن و اندیشیدن به دلایل هستی، نه فقط هستی انسان، بلکه نزدیک شدن دائمی به هسته‌های کوچک سازنده جهان است. در اینجا شاعر به چیزهای بسیار ظریف‌تر دلمشغول است. شاید در شعرهای اولم من گرفتار یک چنین روشنفکری بودم.
در کتاب سوم بنام «پرویز اسلامپور» شاید من متوجه شدم که بند و تعلق من در دست چه چیز و چه کسی است. شاید من از تن به جان رسیدم.
- و شاید عشق
■  شاید- و به‌روی شاید تأکید می‌کنم. چون دارای روحیه و اخلاق پرتردیدی هستم. هنوز و هیچگاه مطمئن نیستم که این پنجره، که منظری به منظره‌ای دلفریب گشوده است، از ابدیت طبیعت پرافتخار باشد. هنوز مطمئن نیستم که این دریچه اصلاً باز باشد. دیگر دارم زیاده‌روی می‌کنم

...
یک نقطه‌ی بزرگ روشن
همواره
قلبم را می‌فشارد
سال بهار که می‌رسد
چلچه‌ها به یاد می‌آیند
و من از یاد می‌روم
اینک که ماه
کلاغی‌ست با جیغش
بر سرم
و پلک‌های خیس و تقه‌ی در
که پاسخی ندارد
رمه‌ها که بیایند، مردانگی‌یم را
نزد سگ‌های سرما زده
به زمین می‌نهم و
دور می‌شوم

.
چشم‌های فصل
آمده از هیولای سنگ
تا فراخی ازدحام زخم-
کودن-
سیاوش از دیارهای طبیعی می‌آید-
از دیارهای مطهر-
تا در اعماق فصل‌های جادوگر
چاله‌های مستور مردگان تردید را
نبش کند

.








حالیا خالی‌یمان اگر...

حالیا
خالی‌یمان اگر خالی‌ی عشق‌ست
خیالهایمان خالی‌ی ابرها نیست

وقتی می‌آید در خوابم که خیال
              مثل موش بازیگوش و خوابم را
خالی می‌کند در خیالهای کوچک براق

خوابزده مثل جواهری
میل نور دارم و
پس 

چیزها نه به‌این سادگی‌ست می‌دانم اما
براستی که امیدوار شده‌ام دیگر


پس چه باید بکند...

پس چه باید بکند
شکار مهربان راضی         جز عبارتی کوتاه
دم مرگ
که می‌کند
رو به آسمان 


چه دلهای بزرگ و... 

چه دلهای بزرگ و دهانهای زیبا دارد این 
                                    دنیا 
آرزوهای اقلاً سالم
و چه دستهای لطیف برای نگهداشتن این
                                 دریای جهان و  
برای برداشتن این گل سرخ 

نمی‌دانست کجا را بگردد برای خوابیدن   یا
که خود را بکجای خواب بدهد برای خیال
خیال دیگرش هم چه دلهای بزرگ و چه
دهانهای خوشبو را می‌خواست بدنیا بدهد
رحمت دستهای زیبا برای نگهداری‌ی جاویدانی

حیف که اینهمه زود گذشت و در جوانی
نه‌اینکه مرده باشد نه اینکه زنده
این گلهای بینام بیابانی  
.


در آغوش تن تنی زخم 
که می پیچد و می رویاند 
الافی دیگر از شافاهاش 
این جا که بیمار 
در آغوش طبیعتی ست پر حادثه 
گشاده بر مرگ 
به زیر پوستم می روم . برگ های کاهی نمک وحرکت ورید را می بینم که می آیند...دنبالم می آیند...پرتاب می شوم به صدای داوود رمزی ...حس خدا وند نجاتم می دهد...از قوس ها وپرش های....بی نهایت پرویز....پدرم را می بینم که با وا نت باری از نیشکرهای دزفول برمی گردد...بوی چغندر می پرد ..می زند زیر دماغم ...جذام می گیرم ....تنفس آسمان پراز باکره گی می شود...
■ بعد کتاب «پرویز اسلامپور» دوباره من به یک سکوت و تنهائی طولانی محکوم می‌شوم، در این دوره همه‌چیز را ستایش می‌کنم، در این دوره سفرهای من به‌نتیجه می‌رسند. یادهایی از شهرهای شرقی ترکیه، شادیهای بینوای شرقی و دلفریبهای مغربی، به‌نتیجه میرسند. ریشه‌های مشرقی من شاید حالا دارند شکوفه می‌کنند.
این سه کتابی که اینک در دست چاپ است، حاصل بیش از شش سال عمر من در وطنم و در غربت است و میوه‌ی سفرها و عشقهایی پر شادی و پر اندوه.
در شهر هر سه کتاب که در مجموع به «دیوان»ی می‌ماند، آرزوهای مذهبی بثمر می‌رسد و دلایل و ریشه‌هایی ساده و کنایه‌هایی بسیار ظریف دارد. اگر هنوز پیچیدگیهایی مشاهده شود، در آنجاها خود را کمتر موفق می‌دانم. حتی از راه و رسم‌های سختگیر و پیچیده خود در نوشت‌وزبان شعر این «دیوان» نیز کوشیده‌ام تا به‌نفع بیشترین لطافت و سادگی، به‌دور بمانم. اگر چه باور و عادت همین راه و رسم‌های سختگیر بود که زبان شعر نسل مرا ساخت.
به‌هرحال، این سه کتاب را پس از اینهمه سالها برای این بدست چاپ سپاردم که بنمایم هنوز در شعر ایران، مهربانی و نیکویی میوه‌های سالم حاصل می‌آورد.

(سطح شبح درسفر پاک/ به رویای همیشه ی زنم سیمین اسلامپور)
.ناخنی تار موی بی هنگام / 

می راند / 
بی که شتابی دارد / 

حتا 
(سطح شبح در سفر پاک

.




که کی آمده کی مرده‌ام را جواب اگر شد
شدن یاد شد پشت کوهی گم
هم آنجا که قایقِ موسی خاک گرفت
پشتِ خمِ طوفان مسیح که مرگش را رأی گرفتند
و پسِ الفِ تنها اولِ لام
که کی آمده کی مرگ صدات زد را
جواب شاید ستاره‌ست که نه مرگ دارد نه تولد


*
اولِ وسط نوری‌ست جایی در
آلمان

.




شعر دیگر/ کتاب اول/ سه پارهٔ سوگ شعر/ پرویز اسلامپو


سه پارهٔ سوگ شعر
اسطورهٔ ستیز اسفندیار و رستم
از مجموعه‌ی
بر خنکای بامدادی اساطیر و زنگولهٔ لبهاش



به موج تیره مچ می‌گشایی

سینه‌ت گشاده باد
ابلق بی‌مهرهٔ پشت

و تپیدن ده آه
متن رگی خاکستری/ و
آتش انگشهای لاغر شد -.
پنجهٔ خاک شد

.
دیوانه نشسته است 
و خون سرخ لیلی در رگ هایش سیاه می شود 
دیوانه 
با غروب زنگوله هایش
بر گوش 
دیوانه نشسته ست 
و برای خون سیاه لیلی می نویسد 
از: شقیقه ی سرخ لیلی  
.












دیوارهای خانه بی نوازش دستانت
گلوی مرا می‌جوند
تنهایی
تعارف یک لیوان چای از پشت پنجره به ماه نیست
بامبوی بی‌تابی‌ست
که تنگیِ گلدان بیمارش کرده است
تو نیستی و این تلویزیون لعنتی
جز نوای نوحه و مرگ
حرفی برای در میان گذاشتنِ با تنهاییم ندارد
بر قابِ عکس‌های هم دوشی دست می‌کشم
و رو به عکس‌ تو می‌پرسم
رقصِ دستت كجا جامانده اينجا
چيزي لباسم را چنگ مي‌زند
رويِ اين تختِ دم كرده مچاله‌ام
كجايِ شب غلت مي‌زني؟
------------------------
پرویزاسلامپور

.
سروده بر زبانی ست عنابی 
روز نیلوفرها که با دستی سرخ و دستی سبز 
می تراود بر کف سرد 
و این بازو بر می خیزد 
حرکت دارد 
و خون مرا در شیشه می کند 
زیباست زن 
که بر بستر نیلوفران 
آبی 
و در آغوش من 
سبز است 
از:حرکت بی شتاب برای ایثار 







١



براي  منطقه اي که عشق ـ

مسا لمتي ست با طاعون

احضار هزار جلاد

کارنا وال مشکو کي را

(در حصار مصلحت

خبر مي دهد

*

گفتار را در تراخم ـ

به زمستان کشيدند

ارابه ي برف

نعش هاي سنگين را به ترْ ک دارد

*

در خليج بي مادر ـ

ماهي بر دبار

لرزشي با يدت

تا سکوت در گله ي گرگها متواري شود



۲
 


يک نقطه ي بز رگ روشن ـ

همواره ـ

قلبم را مي فشارد

*

سال بهار که مي رسد

چلچله ها به ياد مي آيند ـ

و من از ياد مي روم

*

اينک که ماه ـ

کلا غي ست با جيغش ـ

بر سرم

و پلکانهاي خيس

و تقه ي در

(که پاسخي ندارد

*

رمه ها که بيايند

مر دانگي يم را ـ

نزد سگهاي سرما زده ـ

به زمين مي نهم

و

دور مي شوم

 

۳


چشمي به رونق ـ

در مصا حبت آهن ـ صدا زنداني ست

*

در يا چه را گفتي :

جاري شو

مرا که جز بر وسواسي پايدار نيستم

چگونه چون عر وسکي

( دلقک وار

به بستر خواهي برد

*

چشمي به رونق ـ

تا بر مراثي برفي

آويز وصلت منحني باشي

***

اينت فراق

( هميشه نوشنده

با اتمهاي رفصنده ي اکسيژن

(صفرايي که در جگر اختلال آورد ..

***

و تخمهاي چرو کيده ـ در نسلهاي خمار ـ

تولدش را

در مجلس کوير

بر گزار مي کند .
 .
گونه
پس به روشنی این گوی را
که در تاریکی می درخشد
و دام گوساله ی نور است
بر من بگردان
دشت پاک
 به یادش مویه می کند
و ریشه ی نبات و رگ جانور
باد
پس به سادگی بپیچان
این آفتاب را در تن باد
و سوگواری به چهره آویز
چندانی که سوار
از حفره ی چشم بتراند
گنبد های چهره ش
به روشنا ی خون
بال می زند  

سطح شبح در سفر پاک
از پر خفاش که حلقه‌یی برگیری
اینجا نشسته‌تر از سایه‌تی
از آنچه زاویه‌ی خاک را از فضا می‌کاهد
و تازه‌تر که بگویم
استخوان یک کولی کودکانه در قبری بلرزد
از حس یک زاویه تنگتر
،
و آنجا
جسد لخت می‌شود و از لبخند جدا می‌افتد
از صدایی که در دل می‌بندد
تا پاسخی دیگر دوباره‌اش به خنده بیاندازد
گویی این دایره
هر چند که گرداگرد است جهان نیست
،
او که بلند می گوید سایه از من دورتر می‌افتد
سایه از او دورتر می‌افتد
و زیر خاک حس استخوان صدا می‌کند
گوشت بی‌قواره تصویر ندارد
مثل خونخوار
در آینه
،
حس ِ پو ست خشکیده‌ست
اینجا
جسد که در خانه‌ها پنهان می‌شود
ظرف را بر می‌دارد
صدایی نا زک کشیده می‌شود
و انگشت جسد می شکند
،
تا اشا ره‌یی معنایی را در برگیرد
معنی‌ی اسکلت ِ این کوژرا
که از خاک بر می خیزد
و در آینه می‌ایستد
انگشت را به خود که بگیرد
اشاره تنها بر خود جا یز می‌کند
واین نهایت تواضع اوست
،
و آنجا بخار از شیرهای وحشتزده بر می‌خیزد

تور که می‌افتد
ما ده‌یی به خود می‌پیچد
و خود را در چنگا لهای خود می‌بیند

این جا دو گویی همواره‌ست
اینجا که شیرهای و حشتزده بر جسد های آب نشسته‌اند

مخرو طه‌ی بی هسته‌ی رو شن
،
از کجا این همه بی خبر می‌چرخد
این همه می‌چرخد تا
در یک جرعه بترکد
آنگاه که می‌نگرد و تنها خود را می‌یابد
،
پس می ماند
ودورتر که می‌شود
معنا یی دقیق می‌یا‌بد آنگاه

در خود می‌ایستد
و ایمان میآرد


آن جا که تویی

درد از جایی شروع می شود که برای کجای درد ردّ گرفته ای
عشق اگر این نبود که مرا بگیرد و به هوا پرتاب کند

تو کجایی که مرا نگرفته یی نه از ستاره یی نه از زمینی

بگذار برایت
این خاطره بماند
که هم مانده ام ، هم همه ی تو

تودر دردی که شروع می شود که به جایی بردم
من و ستاره یی که تو
به عشق

*
از من دو چیز مانده
یکیش را که می دهم به تو

از من یک چیز مانده

بیا که
بگیری ش


و جز دو رگ ِ غبار
چه می ماند بر خار
روشن / تا آبی شب
روشن ِ ناتمام
پاریس ، 1987
.
پلک:
پرده یی گسترده با
تصویر پری کوچک خون
در باز می شود و تصویر
بر شن داغ می اسا ید
و آن گاه دعای پیر تن من به روشنی پست می درخشد
و پرده ی گشاده از هوش می رود
لیکن ببین
این تصویر کوچک قالب مرا زخم می زند
و پری کوچک خون
همواره
سینه به پرواز می گشاید
.
همچنین بنگرید : هفته سوراخ
شعر اسلامپور-رویایی و یادداشت فرامرز سلیمانی 

No comments:

Post a Comment