معصومه ضیایی masumeh ziai
A*SH*N*A
نه این سکوت
نه آن حرف که می توانست
بر لب های تو باشد
نه این قصه ها
که تکرار می شوند
سینه به سینه
از خواب های کودکی
به حسرت های پیری
نه این درخت های منتظر ِ دو سویِ خیابان
نه این تاریکی که گاهی
گم می شود
لابلای این ها
نه این پنجره های سیاهپوشِ سرگردان
نه این گلدان هایِ شکسته، رها
نه این خنده های رمیده
در پس هر نگاه
نه این سکوت
نه آن حرف
هیچ کدام
سرگذشت این فصل وحشت زده نیست!
سرگذشت این فصل وحشت زده نیست
منتظرم باران بند بیاید
هوا پاک و آفتابی شود
گلها و کودکان بدرخشند
رنگینکمان دنیا را زیبا کند
بار دیگر ببینمت!
هوا پاک و آفتابی شود
گلها و کودکان بدرخشند
رنگینکمان دنیا را زیبا کند
بار دیگر ببینمت!
معصومه ضیائی
آهو
حالا آهوی گمشدهای هستم
میبویمت
در سرتاسر دشت
و نمیبینی
به سوی تو میآیم
حالا تنها
آهوی گمشدهای هستم
معصومه ضیائی
حالا آهوی گمشدهای هستم
میبویمت
در سرتاسر دشت
و نمیبینی
به سوی تو میآیم
حالا تنها
آهوی گمشدهای هستم
معصومه ضیائی
نه آن حرف که می توانست
بر لب های تو باشد
نه این قصه ها
که تکرار می شوند
سینه به سینه
از خواب های کودکی
به حسرت های پیری
نه این درخت های منتظر ِ دو سویِ خیابان
نه این تاریکی که گاهی
گم می شود
لابلای این ها
نه این پنجره های سیاهپوشِ سرگردان
نه این گلدان هایِ شکسته، رها
نه این خنده های رمیده
در پس هر نگاه
نه این سکوت
نه آن حرف
هیچ کدام
سرگذشت این فصل وحشت زده نیست!
سرگذشت این فصل وحشت زده نیست
+
یک داستانک
زن
زندانی بود. توانش که فروکش میکرد، میگفت:
-باید خودم را آزاد کنم. میروم. حتمن!
همه میدانستند که او نمیتواند و نمیرود. هیچکس هم نمیتوانست به او کمک کند. بچهها گاهی سرشان را زیر لحاف فرومیبردند و بی صدا هقهق میکردند. دست و پای او به آنها بسته شده بود.
یک روز کمی پس از اینکه آنها یک به یک حلقههای زنجیر را باز کردند و رفتند، وقت رفتن او هم رسید. برای همیشه!
معصومه ضیائی
از مجموعهداستان ماهور و صدای سپیده
---
برای مرگ وقتی حواسش نیست
حواسش که نیست
چیزهای تازه میخرم
میخندم
عطر میزنم
عاشق میشوم
زندگی میکنم!
چیزهای تازه میخرم
میخندم
عطر میزنم
عاشق میشوم
زندگی میکنم!
معصومه ضیائی
No comments:
Post a Comment