FARAMARZ SOLEIMANI
در وقت های خاکستری
تمام شب به شیشه می کوبید
و حالا خواهش وار
به چشم هام خیره بود
رفتم دست های سردش را گرفتم
اوردمش تو
و موهای خیسش را خشک کردم
و بالاپوشی گرم
روی شانه هاش انداختم
که از هق هق گریه می لرزید
از آتش می گفت و
وقت های خاکستری
بیرون باران
تمام شب به شیشه می کوبید
No comments:
Post a Comment