از این سد سیمانی
با پاهای ملتهب می گذ رم
و از خود می پرسم
بر پوست کبود راه
آیا عشق مذاب باریده بود
یا عشق آیا در نفس هاش
کبود شده بود
هر بار که تا آن سوی سد سیمانی می روم
برایم دست می تکانم
و باز از خود می پرسم
ماه مذاب آیا در کمین ما بود
پشت خلوت بندا ب
که عشق
گونه هاش
اناری شده بود
شاید با پاییز دمی باید بنشینم و
از عشق با او بگویم
شاید تنها ساکت باید باشم
و تنها
بگذرم
از سد و سیمان
شا
ید
راز خودکامی ی ما را ماه و مذاب می داند
راز خودکامی ی ما را ماه و مذاب می داند
No comments:
Post a Comment