از کتاب فرامرز سلیمانی :هرمان هسه و دگردیسی شاعر،اسپرک،تهران،١٣٦٧،ص ص ٨٧ -٨٦
بالشم خیره می شود به من در شب
خالی همچون گور سنگی
هرگز نیندیشیدم که چنین تلخ خواهد بود
که تنها باشم
و نه به خفتن در میان گیسوانت .
تنها می خوابم در خانه یی خاموش
چراغ آویز تاریک می شود
به آرامی دستانم را دراز می کنم
تا در دستان تو آویزم
و به نرمی می فشارم لبان گرمم را
بر تو و می بوسم خود را فرسوده و ناتوان
و آنگاه بر می خیزم
گرداگردم شب سرد سخت افتاده است .
ستاره در دریچه به روشنی می درخشد -
گیسوان طلایی تو کجایند
دهان شیرینت کجاست؟
اکنون درد را با تمام شوق می نوشم
و زهر را با هر شراب
هرگز نمی دانستم اینسان تلخ است
تنها بودن
تنها بی تو
No comments:
Post a Comment