١
دختر علیشیر نوایی
در ایوان نشست
دست به دست آفتاب
برقعش را پس زد
چشمانش برق زد
بر مژگانش سرمه کشید
از کوچه آوازی می آمد
خم شد سرک کشید
و کوچه خالی بود
٢
دختر علیشیر نوایی
به خیابان آمد
مدرسه بسته بود
مکتب و معلم رفته بود
و بچه های همسایه
به جنگ رفته بودند
گشتی در توحی و خالی زد
و به خانه بر نگشت
٣
دختر علیشیر نوایی
خطی خوش دا شت
ساز نیکو می زد
ته صدایی هم دا شت
و گاهی شع ری غزلی رباعی و چیزی هم می گفت
و خا نه خالی بود
٤
دختر علیشیر نوایی
دست به آسمان کشید
امروز هم هوا ابری بود
پس چگونه باید
دست به دست آفتاب داد
7.14
No comments:
Post a Comment