علی مقیمی ,شاعر
زاده ی اول امرداد ١٣١٨ دا لالان ایذه / باغ ملک
در گذشت٧ شهریور ١٣٨٥اهواز ؟
کارشناسی جغرافیا,دانشگاه اصفهان
دبیر مسجد سلیمان
شهردار مسجد سلیمان ١٣٥٦-١٣٥٤
کتاب
هوای کوچه ,ارغنون ١٣٤٨
تراشه های شمشاد ,ارغنون ١٣٥١
علی مقیمی پنج کتاب دارد در کل به نام های : هوای کوچه . تراشه شمشاد . مزامیر سارا . آتشدان . سفال غریب
+ 5کتاب
علی مقیمی را از شاعران موج ناب دانسته اند و شهرام گراوندی تاثیر او را بر
+ 5کتاب
علی مقیمی را از شاعران موج ناب دانسته اند و شهرام گراوندی تاثیر او را بر
شاعران موج ناب مسجد سلیمان بیش از هوشنگ چالنگی دانسته است
شعر مقیمی گرته یی از متافیزیک دارد و در لفافی ملکوتی پیچیده شده است تا عشق را به پرده پوشی بیان دارد .رد پا ی مه آلود بینش و بیان شعری او را در کلام شاگردان و پیروانش می توان دنبال گرفت تا آن جا که به شکل حرکتی مستقل و-نیز جمعی در می آید
:علی مقیمی
اینگونه که بی تابم
اینگونه که بی تابم
چه خواهدم گفت؟
اختری که زخم های مرا می شناسد
بگو به پره ی خوابم بیاویزد
اکسیری
که گریه های مرا خوش دارد
بگو به خنجر آفتابم بمیران و
جنون مرا بنامی صدا کن
که هیچ درختم آوا نمی دهد
تا این مومیای تیره می بافد
هلالی از نفس های اندوه.
.
عاشقانه -٤
پلک از هم نمی گشاید خورشید
تا من از نسیم تابستانی گل سرخ بنوشم
از آهوی رمیده چه می طلبد دوشیانت
که این دو پای خسته از ستوه خالش تقی
آزرده می شود
و چهره ی تکیده ی ماه
بر غلاف ماران به خواب می رود
بی تو رشک نمی برم که چابکانه فرو می شوی در مه
زیرا
بی سایه یی که جویده می شود
در دست های ارابه ران
به دوردست های مه آلود
می بردم
رفتن یاماندن
رفتن
یا
ماندن
تکرار دایره بود،
در گوش شهر،
و کنشی که :
چرخهای ارابه اش
از سرزمین بابل
آمده بود
دربانان
به گوشواره های اساطیری
جام های شراب نارنج را
آویخته اند
که از چکاد بادبانان
افول نیمروز غرقاب را
با اردکان مهاجر
در میان نهند.
.
طاقت ندارم:
طاقت ندارم از پشت کلبه ی چوبین
آوازهای تو را ببویم
که جا پای تو دیوانه می کند سنگ را
آنک حضور چشمانت
این شعله های طراوت - جان پناه من
تا که ایستاده ام به زیر رواقی
که هر خشتش
طنین ملکوتی یی دارد
و من اگر چه موبد نیستم
اما تا بلخ می روم
چرا که این جان پناه را
من پس می نهم
آوازهای تو را ببویم
که جا پای تو دیوانه می کند سنگ را
آنک حضور چشمانت
این شعله های طراوت - جان پناه من
تا که ایستاده ام به زیر رواقی
که هر خشتش
طنین ملکوتی یی دارد
و من اگر چه موبد نیستم
اما تا بلخ می روم
چرا که این جان پناه را
من پس می نهم
دعوت
دستهایت را
در دستهای من بگذار
و با من بخانه ام بیا
که از عرفان بوته های سبز
سرشار است.
و از آفتاب شرق
نورباران .
با من به خانه ام بیا!
تا در خلوت یک نگاه ملکوتی
همه ی پرزهای بویاییمان را
از عطر اقاقیای خانه
پرکنیم.
و از گلخانه ی کوچکش
شاخه های اطلسی را
زینت یقه هامان سازیم.
با من بیا!
ای تردید بی حصار!
تا از دریچه تفاهم
- در خانه ی محقر من -
سیمای عور درختان تناور را
بنگریم
و بازگشت مجدد را
به آنها مژده دهیم.
که از صدای ما
جوانه های سبز درختان
رستاخیز را ندا دهند.
و برگهاشان
مأمن فاخته های بی ماوا شود.
دستهایت را
در دست های من بگذار
و با من به خانه ام بیا!
زیرا، وقتی که تو بیایی
دیوارهای گلی باغ را
از سیطره ی آماج روبهان
ویران می کنیم.
و مزامیر شب را
از انحصار ستارگان
باز می ستانیم.
وقتی که تو بیایی
دیگر از مزبله ها نشانی نخواهی یافت.
و باغچه های شمعدانی
ورود تو را
تهنیت می گویند.
No comments:
Post a Comment