چشمه های ساری
:
چشمه ساری که در کودکی گم شد
در نهان تنم همچنان جاری ست
.
خرچنگ ها و ماه
چیزی بیش از غم غربت راه
اسبان سپید پگاه
الیواک همیشه جوان
غلغله می خواند
غوغای مهین شب
دامن گشوده فرنگیس بر اسفندیار مغموم
حوری بر درخت نشسته است
شیرین به چشمه تن می شوید
آواز غلغله سر خاموش
غریو خاموش یخچه خوجه
مسافران فراموش آب
رقص موزون میچکاها
للمباز ها و کین سوزک ها
پاپلی
بر شاخ شوکا می گذرد
می خواند رام بی آرام
خان ها رفته اند
از گذرخان دیگر کسی نمی گذرد
لبه لا قلی دیگ و دیگ بر
سفره ی کاهو و سرکه و دلال
سفره ی ونوشه و با کله و گلپر
جویبار جاری می شکفد
در دریای بزرگ مادر
بر پایه های پل
تجن تشنه و تنهامی ماند
از چشمه های کودکی تنها آلیواک مانده است
غلغله سر و یخچه خوجه گم شده است
آخورسر رمیده است
گذر خان به راه خرابات و خاک افتاده است
چیزی بیش از غم غربت نمانده است
چشمه ساری که در کودکی گم شد
در نهان تنم همچنان جاری ست
چیزی بیش از غم غربت راه
اسبان سپید پگاه
الیواک همیشه جوان
غلغله می خواند
غوغای مهین شب
دامن گشوده فرنگیس بر اسفندیار مغموم
حوری بر درخت نشسته است
شیرین به چشمه تن می شوید
آواز غلغله سر خاموش
غریو خاموش یخچه خوجه
مسافران فراموش آب
رقص موزون میچکاها
للمباز ها و کین سوزک ها
پاپلی
بر شاخ شوکا می گذرد
می خواند رام بی آرام
خان ها رفته اند
از گذرخان دیگر کسی نمی گذرد
لبه لا قلی دیگ و دیگ بر
سفره ی کاهو و سرکه و دلال
سفره ی ونوشه و با کله و گلپر
جویبار جاری می شکفد
در دریای بزرگ مادر
بر پایه های پل
تجن تشنه و تنهامی ماند
از چشمه های کودکی تنها آلیواک مانده است
غلغله سر و یخچه خوجه گم شده است
آخورسر رمیده است
گذر خان به راه خرابات و خاک افتاده است
چیزی بیش از غم غربت نمانده است
چشمه ساری که در کودکی گم شد
در نهان تنم همچنان جاری ست
ReplyDeleteاین شعر، مرا به خاطره هایی دوردست برد به دو سالگی، که جنازه ی مادرم را از در بیرون می بردند و مرا در اتاق پشتی زندانی کرده بودند که شاهد نباشم اما یک نفر (به گمانم خسرو مشحون) که صدای گریه ی مرا شنیده بود آمد و مرا سر دست گرفت تا ازپشت شیشه، جمعیت سیاهپوش را ببینم که ایستاده بودند و اسم آنجا را برای اولین بار شنیدم: کسی به عالیواک خبر داده؟... پنج ساله شده بودم که برای اولین بار مرا به عالیواک (هنوز الیواک نشده بود) بردند از هر که در باره ی فرنگیس می پرسیدم چیزی نمی گفت ...آنجا برای اولین بار اسب سواری کردم و اسب از او چیزی نگفت... در انارستان کنار چشمه ی عالیواک پنهان شدم و به چشمه نگاه کردم که به بزرگی بیست مرد و زن بود که دستهای هم را بگیرند و دورش برقصند هر چه گوش داد م از کسی چیزی نشنیدم...از او فقط یک عکس دارم که روی میز من است پشتش نوشته بود: به یادگار نوشتم خطی زدلتنگی / در این زمانه ندیدم رفیق یک رنگی
Ahmad Reza Ghayekhlv
تازه شعر فرامرز خان رو بعدن دیدم.... کارای قدیمترشو بیشتر دوست دارم
ReplyDeleteAzizi Kootayani
چشمه ساری
ReplyDeleteکه در کودکی
گم شد ....
در نهانِ تَنش
همچنان جاری ست.....
.
.
و سر آغاز و انتها فقط عشششششق ست .....
.
.
بِلارِرِرِرِه استادِ عزیز Faramarz Soleimani رِه که سرا پا عشقست .... ممنوووون جاااااان
Asbe Sefid