Ahmad Reza Ahmadi
A*SH*N*A
احمد رضا احمدی زاده ی ١٣١٩ کرمان
دیپلمه دبیرستان
کا رمندکانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
کتاب ها
طرح ؟ ١٣٤١
روزنامه شیشه یی,طرفه,١٣٤٣
وقت خوب مصائب, زمان,١٣٤٧
من فقط سپیدی اسب را گریستم ,١٣٥٠
ما روی زمین هستیم,زمان ,١٣٥٢
نثر های یومیه,؟,١٣٥٩
هزار پله به دریا مانده است ,نقره,١٣٦٤
قافیه در باد گم شده است,پاژنگ,١٣٦٩
همه آن سال ها,مرکز,١٣٧١
لکه یی از عمر بر دیوار بود ,نوید شیراز,١٣٧٢
ویرانه های دل را به باد می سپارم ,زلال,١٣٧٣
از نگاه تو زیر آسمان لاجوردی,همگام,١٣٧٢
عاشقی بود که صبحگاه در به مسافر خانه آمده بود ,سالی,١٣٧٨
هزار اقاقیا در چشمان تو هیچ بود,ماه ریز,١٣٦٩
...
کتاب کودکان
...
میگوید: «کتاب «طرح» را برای فروغ بردیم و فروغ هم خیلی خوشش آمد... بعد جسارت کرد و وقتی که کتاب از «نیما به بعد» را درآورد، من را به عنوان جوانترین شاعر در این کتاب قرار داد... در واقع پاسپورت ادبی من را فروغ صادر کرد...
از سوی دیگر شاملو که کتاب طرح را دید خوانده و نخوانده به احمد رضا پسش داد
تخیل و زبان ساده ی احمد رضا احمدی در تکرار بی قصد و اراده وجاری جمله های شعری بریده بریده و
شرم آلود, در فضاها و تصویرهای رقیق جلوه یی از معصومیتی کودکانه دارد , در شعری گفتاری و ساختار گریز
که از ساده نویسی های روان فروغ و آنگاه
زلالی گفتار بیژن جلالی آغاز شده و در ادامه ی راه مورد تقلید برخی از شاعران معاصر قرار گرفته است بی آن که فضایی پر هیاهو و جنجالی برای آن
به راه بیاندازد و یا ادای انقلاب و مکتب سازی در بیاورد .هیاهوی او اما در مقوله ی موج نوست که آن هم نه
به وسیله ی او , که به جانب های نظری شع ر تمایل و اشراف چندان ندارد, بل توسط مفسران و
تاویل گران ی
همچون اسماعیل نوری علا مطرح شده است
.احمد رضا احمدی نماینده ی بزرگ موج نوست.موجی که به خاطر بی ریشگی و عدم درک مفاهیم اجتماعی و فرهنگی جامعه ی امروز ایران و نا شناختی یاد بود های شهری ایران و غرب , دچار توقف و فراموشی می شود
فرامرز سلیمانی: شعر شهادت است,ص ص ١٢٥ و ١٢٦
اما با شعر موج سوم,شعر حجم ,موج ناب و دیگر حرکت های فرانیمایی , شعر موج نو نیز احیا می شود
و به متن گفتمان
شعر نوی ایران و مقولات مدرن و معاصر باز می گردد و این در حالی ست که رضا براهنی که شعر احمدی و تلویحن شعر موج نو را جنین سقط شده می خواند بعد ها به اشتباهش پی می برد و حرف خود را پس می گیرد
.در همین زمینه و در دفاع از این حرکت نا قدی دیگر می گوید
تئوری شعر باید بر علم تکیه داشته باشد...علم امروز به ما می گوید که حاصل بر خورد هر یک از ما با محیط زندگی مان به صورت تصویر ذهنی در بایگانی حافظه ثبت می شود ...بعد احساسی و بعد عاطفی می گیرد و به یاداوری و
تخیل می رسد و حافظه و اندیشه . در ادبیات از زبان و کلمات سود می جوید و شعر بیشتر بر جانبه تخایلیو بر عاطفی تصویر ذهنی و کلمات تاکید می کند که همان تخیل بی تابانه ی اوست .این اختلات کلمات معنی جدیدی خلق
می کند که ممکن است حتا شاعر از آنها بی خبر باشد و این همان تصویر است .تصویر شهری با تصویر ذهنی
متفاوت است ,
اما شعر مجموعه یی از تصویر نیست بل باید از ترکیب آن ها "ساختمان" محکم و قابل درکی فراهم کرد
]یا ساختار را شکست ...تسلط این بیان تصویری است که حتا به هنگام ساختن تمثیلی از جهان واقعیت کار شاعر را به خلق جهان فراواقعی می کشاند شعر موج نو دارای ارزش های تمثیلی نیست پس شعر از مفهوم خاص ادبیات
,خارج می شود
تلخیص تیوری شعر از کتاب صور و اسباب شعر امروز ایران ,و نظریه شعر موج نو به نقل از کتاب تئوری شعر
+اسماعیل نوری علا , ١٣٧٢,ص ص ١٠٠ تا ١٠٧
باید توجه داشت که این دخل و تصرف موج نو در رالیزم و سور رالیزم همان است که در شعر موج سوم ,شعر حجم
یا در برخی شعر های نیمایی و شعر آزاد هم دیده می شود و فصل مشترک با شعر فرانیمایی نیز به شمار می رود
اکنون می اندیشم که موج ها حرکت های انقلابی شعر و ادبیات و هنرها را تشکیل می دهد و موج نو نیز یکی از
انقلابی ترین این حرکت ها در شعر نو و معاصر ایران بوده که به ویژه با شعر احمد رضا احمدی بر شعر و شاعران فرا نیمایی دیگر تاثیر گذارده است
:
از قلب بیمارم
می خواهم تا آمدن تو بتپد
---
هزار پله به دریا مانده است
که من از عمر خو د چنین می گویم
---
در خیابان های بزرگ شگفت در برابر مر گ
ایستاده بودم لباس بر تنم سنگین بود فصل و دیار
در انگشتانم شمرده می شدند , ص ص ٢٨ و ٢٩
---
انبوهی از اين بعدازظهرهای جمعه را
بياد دارم كه در غروب آنها
در خيابان
از تنهايی گريستيم
ما نه آواره بوديم ، نه غريب
اما
اين بعدازظهر های جمعه پايان و تمامی نداشت
می گفتند از كودكی به ما
كه زمان باز نمی گردد
اما نمی دانم چرا
اين بعد از ظهر های جمعه باز می گشتند
بياد دارم كه در غروب آنها
در خيابان
از تنهايی گريستيم
ما نه آواره بوديم ، نه غريب
اما
اين بعدازظهر های جمعه پايان و تمامی نداشت
می گفتند از كودكی به ما
كه زمان باز نمی گردد
اما نمی دانم چرا
اين بعد از ظهر های جمعه باز می گشتند
- احمدرضا احمدی -
---
در این باران
می خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی...
احمد رضا احمدي
---
شهری فریاد می زند آری
کبوتری تنها
به کنار برج کهنه می رسد
می گوید : نه
---
شاخه های درختان در پشت شیشه ها
خوشبخت بودند
شما به خانه ام
آمدید
هوا خوش بود
چشمان سیاه همراه شما بود
به خانه مادرم رفتیم
مادرم دانست
که پس از سال ها
بهار و زمستان بی شما
به خانه ما دویده است
در این بهار جهان سبز است
و شما در کنارش
روی صندلی هستید
جهان دیگر در ٤ فصل
فرسوده نیست
از کتاب هزار پله به دریا مانده است
---
نشانی خانه خویش را گم كرده ایم
لطف بنفشه را می دانیم
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی كنیم
ما نمی دانیم
شاید در كنار بنفشه
دشنه ای را به خاك سپرده باشند
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران
ما
من و تو
چتر را در یك روز بارانی
در یك مغازه كه به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
گم كردیم
---
آینه به عنوان آفرینشگر تصویر و-هم حافظ و حافظه ی او ,در کتاب لکه یی از عمر بر دیوار بود شاعر بیداد می کند و حضوری مدام دارد
همسرم را صدا زدم
که از خانه به کوچه برویم
همسرم خواب بود
آینه باطل شد
زمین زیر پیام
ربوده می شد
ماه را دیدم
که در چاه خانه سقوط کرد
,لکه یی از عمر ,ص ١٨٣
نمی توان آینه ی روی دیوار را
انکار کرد
ص ١٠٥
هزار اندوه/سبدی از اندوه /
در سینه دارم
ص ١٠٣
در میان آن جگن ها
آن اینه ها
شمای فشرده بود
و خاموش می شد
من زبانم گمنام بود ,ص ٣٧
چهره ام را در آینه دفن می کنم , ص ١٤٦
همسرم را صدا زدم
که از خانه به کوچه برویم
همسرم خواب بود
آینه باطل شد
زمین زیر پیام
ربوده می شد
ماه را دیدم
که در چاه خانه سقوط کرد
,لکه یی از عمر ,ص ١٨٣
نمی توان آینه ی روی دیوار را
انکار کرد
ص ١٠٥
هزار اندوه/سبدی از اندوه /
در سینه دارم
ص ١٠٣
در میان آن جگن ها
آن اینه ها
شمای فشرده بود
و خاموش می شد
من زبانم گمنام بود ,ص ٣٧
چهره ام را در آینه دفن می کنم , ص ١٤٦
احمدرضا احمدی
صدا
صدا
از برگ جدا شد
گسست،
نشکست
ما
همچنان خویش را آویختیم
به شاخهیی آشکار،
به درختی نزدیک،
به مهری که دور از خانهمان بود
شاخهیی که هرکس میدید،
میشنید،
و بی پرسش میشناخت
ما
در انتظار رسیدن میوهی « خیلی دیر» بودیم
صدا
در تماس با ما بود
ما
در نگین آغاز زندهگیی خود بودیم
صدا
نمیدانست که شهر چیست
و چهگونه ساده و غمانگیز
آفتاب را نوازش میکند
صدا
با دستهای گرم سرزمین آرامش
اندام ما را پرداخت
ما
روشنایی را پاسخ دادیم
روشنایی
با چشمان بستهاش
لب˙خند قهرمانی خفه را برایمان پیام آورد
ما
دستهایمان را از نو شناختیم
گرم و گوناگون و زنده بود
دستها راه را آموخت
نخستین سفر ما
خواندن نامههای پایتخت یک شیشهی رنگین بود
که رنگهای آن :
نان
آفتاب
آسمان
مردم خاموش
و شاخههای وسیع بود . . .
شهر، رفتار غمانگیز آب سفال پرندهگان مرده را داشت
ما با صدا،
شهر را از نو ساختیم
شهر لباسهای حیرت خود را چنگ زد
شهر با ما خندههای نازنین را عبادت کرد
هر کس درخت صدا بود:
زنان
مردان
پرندهگان
و کودکان
میوه دادند
صدا
برگها را رنگ کرد
رنگها را در چشمان نوازندهیی کور گستراند
ما
میوه دادیم
میوهی ما،
فراموشییی در ژرفای گذر کودکیمان بود
ما
بینا شدیم چه میدانستیم که:
هرگز یکدیگر را نخواهیم دید
صدا
به برگ بازگشت.
---
...گل یاسی
گل یاسی که از تابوت آویخته است بر روی زمین کشیده می شود ,خطر آن است که گل یاس پژمرده شود . تا قبرستان هنوز هزار فرسنگ راه است.
گل یاس از تابوت جدا می شود . به انتهای کوچه می رود به گل خانه که در انتهای کوچه است وارد می شود .صاحب گل خانه نیست. مردی که در تابوت است صاحب گل خانه است.گل یاس به تابوت آویخته است .
من تمام پلهها را آبی رفتم
آسمان خانهی ما
آسمان خانهی همسایه نبود
من تمام پلهها را که به عمق گندم میرفت
گرسنه رفتم
من به دنبال سفیدی اسب
در تمام گندمزار فقط یک جاده را میدیدم
که پدرم با موهای سفید از آن میگذشت....
من تمام گندمزارها را تنها آمده بودم
پدرم را دیده بودم
گندم را دیده بودم
و هنوز نمیتوانستم بگویم: اسب من
من فقط سفیدی اسب را گریستم
اسب مرا درو کردند
از کتاب : من فقط سپیدی اسب را گریستم
---
...گل یاسی
گل یاسی که از تابوت آویخته است بر روی زمین کشیده می شود ,خطر آن است که گل یاس پژمرده شود . تا قبرستان هنوز هزار فرسنگ راه است.
گل یاس از تابوت جدا می شود . به انتهای کوچه می رود به گل خانه که در انتهای کوچه است وارد می شود .صاحب گل خانه نیست. مردی که در تابوت است صاحب گل خانه است.گل یاس به تابوت آویخته است .
من تمام پلهها را آبی رفتم
آسمان خانهی ما
آسمان خانهی همسایه نبود
من تمام پلهها را که به عمق گندم میرفت
گرسنه رفتم
من به دنبال سفیدی اسب
در تمام گندمزار فقط یک جاده را میدیدم
که پدرم با موهای سفید از آن میگذشت....
من تمام گندمزارها را تنها آمده بودم
پدرم را دیده بودم
گندم را دیده بودم
و هنوز نمیتوانستم بگویم: اسب من
من فقط سفیدی اسب را گریستم
اسب مرا درو کردند
از کتاب : من فقط سپیدی اسب را گریستم
No comments:
Post a Comment