1. چــــــهــــــــــــار


    در بند اول
    پلنگی بر زخم‌های خودش لیسه می‌کشد
    رفته اما برنگشته
    و این‌جاست
    با غروری که در ته چشمان‌اش
    نیل
    راه نمی‌دهد به موسا .

    (کوچه‌ها را نگه دار
    من در خود نسلی می‌پزم
    که خیال دارد به جاده بریزد
    شرقی شرقی
    تناسخ ابر در پیاله‌ی خیام
    و پیاله‌ی شمس در وضعیت کوانتوم.)

    در بند دوم ، یک باغ
    سبزش را داده و طلا گرفته است
    و فکر می‌کند که چه‌گونه
    خود را بر کسی دار بزند
    که می‌خواسته
    خودش را دار بزند بر او.
    چه‌قدر همین‌طور؛ همین‌طورها
    قصر سلیمان در محاصره است
    و هیچ چیز خطرناک‌تر از زنی نیست
    که بادمجان خریده
    و به سمت خانه‌ی خود پیش می‌رود،
    از این ماهی
    که فلس‌های خودش را هی خرج می‌کند
    و خرج نمی‌شود و دوباره …

    (سهام‌داران کارخانه‌ی چسب
    خط از “مارکز″ می‌گیرند
    با این اعتقاد
    که آدمی را نه در عزیمت
    که در مراجعه باید شناخت.)

    و بند سوم را می‌سپارم به تو
    تو که رویدادهای جوانی
    جوش می‌زند هنوز از تن‌ات
    و در شرطی که با خود گذاشتی
    قطره برفی تنها‌؛ بی‌کس
    بر آب‌های تکه پاره
    به پلیکانی محزون بدل می‌شود.

    (حس غریب چکیدن بر خود
    چکیدن از خود
    معراجی کامل
    در فاصله‌ی دو ایستگاه تاکسی
    و هی هی شتربان در ایستگاه میر
    که : “نمرده‌ای آقا ! ، اکتاویو پازا !
    پس لطفا‌ً باز هم نمیر!” )

    که در بند آخر خالی بماند یک بند
    با چهار کلمه؛ چهار تهی
    (گفته بودم
    که من از حرف‌هایم چاق شده‌ام
    نگفته بودم ؟)
    و تنها چهار حرف حنظل در نبات:
    جناب آقای بهزاد خواجات.






    از کتاب " مثل اروند از دَرِ مخفی " من
    -----------------------------------------
    نداشتیم که بمیری احمد
    نداشتیم این طور جلو زدن از خود
    که عمرن صاف صاف شد صورت خیلی ها
    اما دل مان هم سوخت .
    بگذار سرانجام
    بادِ قهوه ای را قی کند پیرمرد
    و کتابِ گُنده ، از بوی برگه
    فاصله ی معتنابهی بگیرد .
    او ...
    دست های خود را در ابتدای کوچه جستن
    و در ادامه
    حرکاتی بی اعتنا به جاذبه ی زمینی .
    او ...
    تالار سخن رانی را به تُخسِ یک بچه سپردن
    و سِحر پراندن از چشمان ،
    ترسیدنِ گوش ها از قواره ی هم
    اما نداشتیم احمد !
    و آن روز اگر من
    به عابر کوچه ی هفت آرزو گفتم :
    " سرِ پیری و معرکه گیری ... "
    یعنی که بعضی این جوری اند دیگر ،
    عصا را می گویند : اتکا به من کن !
    و شاپرکی می فرستند به دادگاه غیابی
    که هول و ولا در همه بپیچد ،
    یعنی قرار نبود که بمیری
    و ساعت خصوصی بخوابد
    و سرود یک مرد و برنو و اسب اش ...
    که نگاه ات در این همه شعر
    بدجوری انگشت نما کرده ما را
    و حالا تو می گویی
    آخرش را از ماه بپرسید ...
    اما ... ایست !
    غسال خانه دیگر پستِ آخر است ،
    ببخشید !
    لای انگشت ها خصوصن
    قلمی ، کاغذی ، چیزی ...
    و احمد
    اعلان تسلیت ما را
    با دست خود امضا خواهد کرد
    خیال کرده اید !
     ---
    بوی ادویه بی چراغِ جلو
    می زند یک بنده خدا را شلّ و پَلّ می کند
    و کسی با مسواکِ شخصی اش
    گیر کرده لای تاریخ و درنمی آید ...
    و



s