:احمد شاملو
پشت صحنه بساطی بر پا بود
و آتش از چشمانش می بارید
بادبادک ها و بابونه و نعنا
در جیب ها
با اسپند و کندر دود می نمود
کسی پشت سرش آب می پاشید
و شاعر
با سینه ی سپر
قدم به صحنه گذاشت
دنیای محشر بود
و چکاچاک شمشیرهای فردوسی
در رکاب اعاظم استادان بی بدیل
و رپ رپه ی طبل
در میدان چیتگر
و آواز شاعر
:که در کوهسار می پیچید
...هرگز از مرگ نهراسیده ام
نیویورک,بهار ١٩٩٠
No comments:
Post a Comment