روجا چمنکار ،شاعر و نویسنده
زاده ی ٣٠ اردیبهشت ١٣٦٠ براز جان بوشهر
آموزش:
سینما و ادبیات معاصر فارسی
کارها:
رفته بودی برایم کمی جنوب بیاوری ١٣٨٠
سنگ های نه ماهه ١٣٨١
با خودم حرف می زنم ١٣٨٧
مردن به زبان مادری ١٣٨٩
همیشه دری باز به در به دری بودم
عاشقانه های ناکجا
نمایشنامه
فیلمنامه
روجا چمنکار اگر چه خود را به جغرافیای شعر و شاعری متعلق نمی داند با زبان سا ده ی تصویری از دریا و زندگیجای دریایی نیز بهره داردکه برای او کل می زند همراه زنان بندر که در کودکی تنها و غریبشان و در اندوه غربت ریز شانه می لرزانند و خانه تکانی شان هزار اندوه می ریزد
او می گوید
کدام گوشه دنیا را می تکانی؟ خانه تکانی کدام خانه؟ کدام جغرافیا؟ کدام جغرافیای شعری؟ هی می نویسم و هی خط می زنم، در نوشتن خانه می کنم. خانه کرده ای در کدام سوی شب؟ در کدام سوی شعر؟ هی می نویسم و هی خط می زنم. صداهایی از دور می آیند، در می زنند، در را برای شان باز می کنم، زیر باران مانده اند کلمات، پناه شان می دهم. خانه تکانی می کنیم، من، شب، صداها. کدام گوشه پناه گرفته ای؟ زیر کدام آسمان خالی- نه، پُراز زندگی؟ پُر- نه، خالی از گرفتگی؟ آبی؟ بنفش؟ قرمز؟ رنگ ها را بر کدام جغرافیا می پاشی؟ هی می نویسم و هی خط می زنم. خطوط روزی چهار گوشه دنیا را به هم گره خواهند زد، پُر از کلمه به منقار مرغ دریایی خواهند سپرد و تو بر فراز دریاها آزاد پرواز خواهی کرد با بُقچه ای پُر از شعر و بالاخواهی رفت. بالاتر. هی می نویسم و هی پاک می کنم این روزها...
ده بیست سی
او می گوید
کدام گوشه دنیا را می تکانی؟ خانه تکانی کدام خانه؟ کدام جغرافیا؟ کدام جغرافیای شعری؟ هی می نویسم و هی خط می زنم، در نوشتن خانه می کنم. خانه کرده ای در کدام سوی شب؟ در کدام سوی شعر؟ هی می نویسم و هی خط می زنم. صداهایی از دور می آیند، در می زنند، در را برای شان باز می کنم، زیر باران مانده اند کلمات، پناه شان می دهم. خانه تکانی می کنیم، من، شب، صداها. کدام گوشه پناه گرفته ای؟ زیر کدام آسمان خالی- نه، پُراز زندگی؟ پُر- نه، خالی از گرفتگی؟ آبی؟ بنفش؟ قرمز؟ رنگ ها را بر کدام جغرافیا می پاشی؟ هی می نویسم و هی خط می زنم. خطوط روزی چهار گوشه دنیا را به هم گره خواهند زد، پُر از کلمه به منقار مرغ دریایی خواهند سپرد و تو بر فراز دریاها آزاد پرواز خواهی کرد با بُقچه ای پُر از شعر و بالاخواهی رفت. بالاتر. هی می نویسم و هی پاک می کنم این روزها...
ده بیست سی
تا صد شمردم و چشم که باز کردم
دیگر ندیدمت
پشت هر پلکی سرک کشیدم
پشت هر ابری
شمال جنوب
گفتم شاید لای غربتی پنهان شده باشی
جایی بیرون از زمین
هر سایه شبهات بود و هیچ سایه یی
لهجه ی تو را نداشت
دریا کل می زد
و زنان بندر
ریز
شانه می لرزاندند
پیرزنی سوخته بر شانه ام زد
موجی بر ساحل
-الهه ی سنگی به معبدتبر گرد -
ولی من هیچ گاه در مقابل جهان کم نیاورده ام -
بر گرد رد پای اناری حتا
که از چشمان شاعری خیس چکیده
تو را به جایی نمی رساند
صد روز شرق
صد روز غرب
مادر پشت دستم زد
چندبار بگویم وقتی که خانه نیستم
بازی های خطر ناک نکن
صد سال
شاید جایی
بیرون از زقامین
پشت تکه یی ابر خیس
پشت
فصل
انار
آوارگی در خونش نیست
در خاکش است
تنوره میکشد از تنش
دست میکشم بر بُرُنز ذاتیاش
غبار میتکانم از تاریخِ شقیقهاش
اخم کرده
کلافه
شاکی
عاشق
طلبکار
عتیقه با چشمهای میشیاش.
روجا چمنکار
سوت كشتي درياي مرا زخمي كرد
و اين تازه شروع بازي بود ....كاپيتان!
حالا از من
فقط موهاي خيسم را به جا ميآوري
و ساعت شماطهداري كه زنگ نميزد و ميلرزيد
ميلرزيد با نهنگها و والها
ميلرزيد با صخرهها و آبها
مي لرزيد با شانههاش و دستهاش
رقاصهاي بدوي
روي عرشه من بودم .... كاپيتان
اين جنين مرده را از من بيرون بيار
بوي يك زندگي قديمي ميتركد توي دلم
و خيس ميكند
تمام خشكيام را
اين جا پيچ خطرتاكي است .... برگرد!
اين شال گرم خاكستري براي تو بود
تا زندگي مرا دور خودت بپيچي
جهان سردتر شده
گند زدي كاپيتان!
دستور بده هالهاي نامرئي دور سرم بكشند
و مرا به پست خودم برگردانند
و بادبان ها را از پوست دامنم بالا ببرند
دستور بده ! ... برگرد!
دستور بده ! ...برگرد!
دستور بده! ... لنگر نيانداز!
پهلو بگيري ... دريا را به آتش ميكشم
با يك زخم كهنه
اين بازي هنوز ادامه دارد
به نقش خود ادامه بده ... كاپيتان!
No comments:
Post a Comment