Tuesday, August 13, 2013

A*SH*N*A:BIJAN NAJDIبیژن نجدی


Bijan Najdi بیژن نجدی 
A*SH*N*A
۱۳۲۰/٢٤ آبان  خاش  /١٩٢١
٣ شهریور ١٣٧٦
٢٥ آگست ١٩٩٧ لاهیجان 
کتاب ها 
...

من به شکل غم انگیزی بیژن نجدی هستم.

سه بار زاده شدم / بار سوم 1320 / همان 1944 میلاد مسیح / که شرمگین بودم.


" به طور دقیق تصمیم دارم تا اولین صبح قرن بیست و یکم زندگی کنم .اون روز صبح می خوام از خواب پاشم , یه صبحانه ای بخورم و سیگاری بکشم و یک کلت بذارم روی پیشانیم و ماشه را بکشم , برای اینکه مطمئنم اصولا بشر دست از خونریزیش بر نمی دارد "

بيژن نجدي


نيمي از سنگ ها ، صخره ها ، کوهستان را گذاشته ام
با دره هايش ، پياله هاي شير
به خاطر پسرم
نيم دگر کوهستان ، وقف باران است .
دريائي آبي و آرام را با فانوس روشن دريائي
مي بخشم به همسرم .
شب ها ي دريا را
بي آرام ، بي آبي
با دلشوره هاي فانوس دريائي
به دوستان دوران سربازي که حالا پير شده اند .
رودخانه که مي گذرد زير پل
مال تو
دختر پوست کشيده من بر استخوان بلور
که آب ، پيراهنت شود تمام تابستان .
هر مزرعه و درخت
کشتزار و علف را
به کوير بدهيد ، شش دانگ
به دانه هاي شن ، زير آفتاب .
از صداي سه تار من
سبز سبز پاره هاي موسيقي
که ريخته ام در شيشه هاي گلاب و گذاشته ام
روي رف
يک سهم به مثنوي مولانا
دو سهم به " ني " بدهيد .
و مي بخشم به پرندگان
رنگها ، کاشي ها ، گنبدها
به يوزپلنگاني که با من دويده اند
غار و قنديل هاي آهک و تنهائي
و بوي باغچه را
به فصل هايي که مي آيند
بعد از من

متولد خاش بود اما تمام زندگی و عشقش در لاهیجان گذشت.

" و چقدر گریستم من و تو / در آنکارا / در توکیو / در هاید پارک مه گرفته لندن / به خاطر لاهیجان "

کارشناس ارشد ریاضی بود و دبیر دبیرستانهای لاهیجان , برای همین هم اعداد دست از سر شعرهایش بر نداشتند.

" صفر این صفر این صفر / این صفر در 101 / آفتابی است بین دو درخت / این صفر در 101 / طلاست ریخته روی ریل طلا "

مثل همه شاعرها عاشق بود :

" آفتاب را دوست دارم / به خاطر پیراهنت روی طناب رخت / باران را / اگر که می بارد / بر چتر آبی تو / و چون تو نماز می خوانی / من خداپرست شده ام ."


قصه هم می نوشت .چهار مجموعه داستان کوتاه که دوتاش بعد از مرگش چاپ شد.

بیشتر شخصیت های داستاهایش یا مرتضی بودند یا طاهره :

" به فکرم رسید که بگویم مرتضی .شاید به خاطر اینکه جایی , کسی به اسم مرتضی مرده بودو من می شناختمش "

" این جور زن ها یا اسمشان پروانه است یا طاهره و پروانه اسم زنش بود که اندوه به اندوه کتابش را تقدیمش می کرد "


در 56 سالگی از سرطان مرد :

" با من از درد دندان نگویید / که از سرطان فریاد خواهم زد "

نيمي از سنگها ، صخره ها ، کوهستان را گذاشته ام 
با دره هايش ، پياله هاي شير 
به خاطر پسرم 

نيم دگر کوهستان ، وقف باران است . 
دريائي آبي و آرام را با فانوس روشن دريائي 
مي بخشم به همسرم .
شب ها ي دريا را 
بي آرام ، بي آبي 
با دلشوره هاي فانوس دريائي 
به دوستان دوران سربازي که حالا پير شده اند .
رودخانه که مي گذرد زير پل 
مال تو
دختر پوست کشيده من بر استخوان بلور
که آب ، پيراهنت شود تمام تابستان .
هر مزرعه و درخت 
کشتزار و علف را 
به کوير بدهيد ، ششدانگ 
به دانه هاي شن ، زير آفتاب . 
از صداي سه تار من 
سبز سبز پاره هاي موسيقي 
که ريخته ام در شيشه هاي گلاب و گذاشته ام 
روي رف 
يک سهم به مثنوي مولانا 
دو سهم به " ني " بدهيد .
و مي بخشم به پرندگان 
رنگها ، کاشي ها ، گنبدها 
به يوزپلنگاني که با من دويده اند 
غار و قنديل هاي آهک و تنهائي 
و بوي باغچه را 
به فصل هايي که مي آيند 
بعد از من

و همان طور که خواسته بود در شیخان لاهیجان دفنش کردند . جایی که شیخ زاهد گیلانی آرام گرفته است.

" از خدا پنهان نیست / چرا پنهانش کنم از تو آقا / آقا شیخ زاهد گیلانی /

سیاهپوش قهوه خانه ای هستم / که در مسیر راه کمر بندی / دور لاهیجان روزی مرد /

همین طور سیاهپوش آینه ای / که جیوه اش روزی ریخت / سیاه پوش قالیچه ای /

که در مغازه سمساری است / بله اقا , آه , آقا / آقا شیخ زاهد گیلانی ! "


و تکه ای از وصیتنامه اش را روی سنگ قبرش نوشتند , وصیتی که یوزپلنگ ها رو فراموش نکرده بود :

" و می بخشم به پرندگان / رنگ ها , کاشی ها , گنبدها / به یوزپلنگانی که با من دویده اند / غار و قندیل های آهک و تنهایی / و بوی باغچه را / به فصل هایی که می آیند / بعد از من ... "

یکی از صندلی هایش خالی است
قطاری می رود از تبریز
یکی از کوپه هایش خالی است
سینماهای شیراز پر از تماشاچی است
که حتما ردیفی از آن خالی است
انگار یک نفر هست که اصلا نیست
انگار عده ای هستند که نمی آیند
شاید،کسی در چشم من است
که رفته از چشمم
نمی دانم

No comments:

Post a Comment