Tuesday, August 13, 2013

A*SH*N*A:FORUGH FAROKHZADفروغ فرخزاد,farsi/english


FORUGH FAROKHZADفروغ فرخزاد 
A*SH*N*A
١٣١٣-١٣٤٦
٥ ژانویه ١٩٣٥ تهران 
تا ١٤ فوریه ١٩٦٧ تهران 

 *
این مضحک نیست که خوشبختی آدم در این باشد که آدم اسم خودش را روی تنۀ درخت بکند؟
دیگر نزدیک است که سی و دو سالم بشود. هر چند که سی و دو ساله شدن، یعنی سی و دو سال از سهم زندگی را پشت سر گذاشتن و به پایان رساندن. اما در عوض خودم را پیدا کرده‌ام.
… ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شده‌ام.
به محض اینکه از خانه برمی‌گردم و با خودم تنها می‌شوم یک مرتبه حس می‌کنم که تمام روزم را به سرگردانی و گم شدگی در میان انبوهی از چیزهایی که از من نیست و باقی نمی‌ماند گذشته است. از فستیوال به خانه که برمی‌گشتم، مثل بچه‌های یتیم همه‌اش به فکر گلهای آفتابگردانم بودم. چقدر رشد کرده‌اند؟ برایم بنویس گل دادند زود برایم بنویس. از اینجا که خوابیده‌ام دریا پیداست. روی دریا قایق‌ها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست. اگر می‌توانستم جزئی از این بی‌انتهایی باشم، آن ‌وقت می‌توانستم هر کجا که می‌خواهم باشم… دلم می‌خواهد این‌طوری تمام بشوم یا این‌طوری ادامه بدهم. از توی خاک همیشه یک نیرویی بیرون می‌آید که مرا جذب می‌کند. بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست. فقط دلم می‌خواهد فرو بروم، همراه با تمام چیزهایی که دوست می‌دارم در یک کل غیرقابل تبدیل حل بشوم. به نظرم می‌رسد تنها راه گریز از فنا شدن، از دست دادن، از هیچ و پوچ شدن همین است.


مرگ فروغ در  روز ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ در تهران تنها یک شایعه و یک دروغ بزرگ بود او تاز ه به تولدی دیگر آمده بود

تولدى ديگر

همه هستي من آيه تاريكي ست
كه تو را در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا آه كشيدم آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم

زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانی ست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو
همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید ' صبح بخیر '

زندگی شاید آن لحظه مسدودیس ت
که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
ودر این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

در اتاقی که به اندازهء یک تنهاییس ت
دل من
که به اندازهء یک عشقست
به بهانه های سادهء خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهء خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازهء یک پنجره میخوانن د

آه...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من ،
آسمانیس ت که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله مترو کست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من بگوید :
' دستهایت را
دوست میدارم '

دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد ، میدانم ، میدانم ، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت

گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبان م
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم های معصوم دخترکی میاندیش ند که یک شب او را
باد با خود برد

کوچه ای هست که قلب من آن را
از محل کودکیم دزدیده ست

سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد

و بدینسان ست
که کسی میمیرد
و کسی میماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد ، مروارید ی
صید نخواهد کرد .

من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوس ی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
مینوازد آرام ، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
فروغ فرخزاد  
Forugh Farokhzad 
Another Birth


My whole being is a dark chant
which will carry you
perpetuating you
to the dawn of eternal growths and blossoming
in this chant I sighed you sighed
in this chant
I grafted you to the tree to the water to the fire.
Life is perhaps
a long street through which a woman holding
a basket passes every day
Life is perhaps
a rope with which a man hangs himself from a branch
life is perhaps a child returning home from school.
Life is perhaps lighting up a cigarette
in the narcotic repose between two love makings
or the absent gaze of a passerby
who takes off his hat to another passerby
with a meaningless smile and a good morning .
Life is perhaps that enclosed moment
when my gaze destroys itself in the pupil of your eyes
and it is in the feeling
 which I will put into the Moon's impression
 and the Night's perception.
In a room as big as loneliness
my heart
which is as big as love
looks at the simple pretexts of its happiness
at the beautiful decay of flowers in the vase
at the sapling you planted in our garden
and the song of canaries
which sing to the size of a window.
Ah
this is my lot
this is my lot
my lot is
a sky which is taken away at the drop of a curtain
my lot is going down a flight of disused stairs
a regain something amid putrefaction and nostalgia
my lot is a sad promenade in the garden of memories
and dying in the grief of a voice which tells me
I love
your hands.
I will plant my hands in the garden
I will grow I know I know I know
and swallows will lay eggs
in the hollow of my ink-stained hands.
I shall wear
a pair of twin cherries as ear-rings
and I shall put dahlia petals on my finger-nails
there is an alley
where the boys who were in live with me
still loiter with the same unkempt hair
thin necks and bony legs
and think of the innocent smiles of a little girl
who was blown away by the wind one night.
There is an alley
which my heart has stolen
from the streets of my childhood.
The journey of a form along the line of time
inseminating the line of time with the form
a form conscious of an image
coming back from a feast in a mirror
And it is in this way
that someone dies
and someone lives on.
No fisherman shall ever find a pearl in a small brook
which empties into a pool.
I know a sad little fairy
who lives in an ocean
and ever so softly
plays her heart into a magic flute
a sad little fairy
who dies with one kiss each night
and is reborn with one kiss each dawn.
Tr;FS

No comments:

Post a Comment