IS A SITE OF ART,LITERATURE, CULTURE AND SCIENCE,ESPECIALLY HEALTH AND MEDICAL SCIENCES,PUBLISHED IN MAJOR LANGUAGES AND IN SEVERAL CHAPTERS.THE GOAL OF THIS SITE IS TO PROVIDE,PRODUCE AND PROMOTE FREE WORDS AND IMAGES FOR FREE FOLKS OF OUR PLANET.
Monday, March 31, 2014
WCP:HERMAN HESSE:OLD CHINESE POEM
از کتاب هرمان هسه ی فرامرز سلیمانی
منگ تسه
از شعر های کهن چینی
:
وقتی که آدمی به کهنسالی می رسد
و کار خویش را به پایان می رساند
به آرامی با اندیشه ی مرگ در می آمیزد
او را با دیگران نیازی نیست
او آنان را می شناسد و در باره شان بسیار می داند
او را تنها به آرامش نیازی نیست
پس روا نیست که به دیدارش روند و سخن رانند
و چنانش کنند که از ابتذال به رنج آید
پس از خانه اش در می گذرند
گویی کسی در آن نمی زید
A*SH*N*A:MOHAMAD ALI SHAKIBAEI
Mohammad Ali Shakibaeiمحمد علی شکیبایی
A*SH*N*A
قامتِ بلندِ بارون
پشتِ شیشه ها شکفته
غزلِ چشماتوُ هیچکس
مثِ من این جا نگفته.
پشتِ شیشه ها شکفته
غزلِ چشماتوُ هیچکس
مثِ من این جا نگفته.
ROYAGARDANI:THAT IS HOW WE ALL BECAME POETS
Dancing
Forbidden
Painting
Forbidden
Sculpture
Forbidden
Ballet
What is ballet?
Movies,Plays,Theatre
Only Tazieh
Calligraphy
Reserved for sacred Architecture
But
We kill calligraphers too
Music
Just in closet
If you cover your instrument's face
Instrument?
What instrument?
So that is how we all became poets
And nobody can find that peace of paper
In our heart
Even if we are chased to India
Or Japalgha
Sunday, March 30, 2014
Saturday, March 29, 2014
Friday, March 28, 2014
DR. FARAMARZ SOLEIMANI’S LECTURE
Dear all,
I am very happy to announce that Dr. Faramarz Soleimani has accepted my invitation to give a lecture to my Modern Iran’s class at Loyola University on the Intellectual Trends in Iran in the formative years of 1963-1979. The class meets from 6:20 to 7:35 at Bobet Hall Room 212.
Dr. Soleimani, a physician, poet, writer and editor has been very much involved in the period’s intellectual life and his overview of the period is a report of a knowledgeable insider. I highly recommend you to participate in this lecture. Please inform your friends about it as well.
You are also invited to a pizza dinner in the classroom after Dr. Soleimani’s lecture. Please let me know your attendance so I can ask for enough of Pizzas.
Best,
Behrooz
A*SH*N*A:IRAJ DEHGHAN
شکست عهد من و گفت: هر چه بود، گذشت !
به گریه گفتمش: آری، ولی چه زود گذشت !
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هر چه بود، گذشت
شبی به عمر، گَرَم خوش گذشت آن شب بود،
که در کنار تو با نغمه و سرود گذشت
گشود بس گره آن شب از کارهای بستهی ما
صبا چو از برِ آن زلف مشکسود گذشت
غمین مباش و میاندیش از این سفر که تو را
اگر چه بر دل نازک، غمی فزود، گذشت
ایرج دهقان ١٣٢٩
به گریه گفتمش: آری، ولی چه زود گذشت !
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هر چه بود، گذشت
شبی به عمر، گَرَم خوش گذشت آن شب بود،
که در کنار تو با نغمه و سرود گذشت
گشود بس گره آن شب از کارهای بستهی ما
صبا چو از برِ آن زلف مشکسود گذشت
غمین مباش و میاندیش از این سفر که تو را
اگر چه بر دل نازک، غمی فزود، گذشت
ترانه یی که فرح پناهی یا خواننده ی دیگر درپایان فیلم ماجرای زندگی ١٣٣٣ خواند
و بعد ها به وسیله ی هایده هم اجرا شد
در این فیلم علی محزون نقش مقابل فرح پناهی را اجرا کرد
در این فیلم علی محزون نقش مقابل فرح پناهی را اجرا کرد
Thursday, March 27, 2014
Wednesday, March 26, 2014
NIMALOGY:NIMA LETTERS
اگر در فاصله ی بین هزار سال شعرها را به یک اندازه و قدرت بیان شده بدانید، نقصی در کار شعر و شاعری شما هست و بیهوده از من پرسیده اید شعر در درجه ی اعلا چه چیز است. شعر در درجه اعلا، نهایت میل انسان در این راه است. نسبت به هردوره، مخصوصا از نظر بیان، هر دوره شعر اعلای بخصوصی دارد و شعر راهی ست برای دوره ی بعد که می آید.
بیش از این از من توضیح و تفسیری نخواهید که بیفایده است.
فقط یک دو سه کلمه دیگر برای شما می نویسم :
شعر در درجه ی اعلا، انسانی هم در درجه ی اعلا می خواهد.
حرف های همسایه- نیما
خرداد۱۳۲۴
---
مشفقِ ِ مهربانِ ِ من !
وقتی دیروز دریکی از کامنت های " مرمری عزیز!" عنوانِ ِ فوق را مشاهده کردم، دریغم آمد که تاریخچه ی این عنوان را برای آگاهی و اطلاع او بیان نکنم.
حتما خیلی ها ازجمله مرمری عزیز تعجب خواهند کرد که بدانند، عنوانِ ِ فوق برای اولین بار درتاریخ 23 اردیبهشت ماه سال 1309شمسی یعنی 84 سال پیش، زمانی که " نیما " یوشیج درلاهیجان اقامت داشت وپدرم مقیم لنگرود بود، در نامه ای خطاب به پدرم استفاده کرد ونوشت :
لاهیجان-23اردی بهشت-1309
مشفق ِ مهربانِ ِ من ! بی مورد نیست که اولین کاغذ من، تقاضای من باشد. ابتدای دوستی، ابتدای تقاضا است. منظورِ من کمک به " ترابلی " است دراین ساعت که به لنگرود می آید، ازمواجبش پس اندازکرده است تا برود رشت، پادردی را که دارد، معالجه کند. ولی همه ی کارها را پول صورت نمی دهد، ما که به موانع مختلفه ی حیاتی واقفیم باید تصدیق کنیم شئون ومراتب اشخاص، گاهی بهتر ازپول کار می کند.
تمنا دارم سفارش نامه ای به یکی از مریضخانه های رشت برای همقطار من نوشته شود که مثل یک غریبه وبی کس، اورا نپذیرند.
یقین دارم این سفارش نامه ، مخصوصا در ولایات اثراتی دارند که ممکن است بهتراز یک نسخه شافی وکافی واقع شوند. مایه ی آن ، یک صفحه کاغذاست، ولی قابل این است که یک نفررا جان بدهد.!
دیگرمطلبی نیست.باقی اهمیت صفحه ای را که اززیر دست تو برون بیاید خودت می دانی. منتظرم با این مساعدت نسبت به " ترابلی " ، اطمینان دوستانت را نسبت به اخلاقِ ِ پسندیده ی خود محکم ترکنی.! " نیما " .
منبع –نامه های نیما-ازمجموعه آثارنیما یوشیج-نسخه برداری و تدوین-سیروس طاهباز- بانظارت " شراگیم یوشیج- چاپ اول-سال 1368 شمسی –انتشارات " دفترهای زمانه" صص408-407-تهران.
بنابر این مرمری عزیز من باید بداند که در 84 سال پیش پدربزرگش ازچنان شئون ومرتبه ای و موقعیتی درمنطقه برخوردار بود که معاشرین روشن اندیش و آزاده ای چون " نیما " داشت ونامه ودرحقیقت سفارش نامه اش در مرکزاستان کارساز بود.!
NIMALOGY:QUOTES:EBRAHIM GOLESTAN
نیما ، تا هنگامی که مرد ، بزرگترین آفریننده ای بود که هنر ایرانی در چند صد سال اخیر یافته بود . و در آینده ، تا هر زمان که هنر زبان و شعر در واحدهای ملی و جغرافیائی مشخص شود ، نام او و کار او با نام و کار رودکی و بیهقی و سعدی و حافظ همپا و یک جا خواهد آمد . نیز اگر در آینده بخواهند زبان روزگار ما را بیابند ، درک کننده روان ما را بیابند ، دریابنده امید و ترس ما را و بیننده راه و حرکت انسانی ایران عصر تغییر کنونی را بنامند ، او را خواهند یافت ، او را خواهند نمود ، و اورا خواهند نامید .
او تنها یک شاعر نبود . یا در حقیقت تنها یک شاعر بود اگر شعر آگاهی باشد . او آگاه بود . شعر او حس او بودو حس او حس یک عاشق نبود ، حس یک جویای راز نبود ، حس یک گوینده رویدادها یا بیننده دیارها نبود . او بیننده عشق و بیننده راز بود . پرسش هایش برای پاسخ یافتن نبود چرا که به گذارنده پرسش و آورنده پاسخ واصل بود .
او روی تیغه بلندی که میان دیروز و فرداست میرفت . اومی دید . گفته های او دیده های اوست ؛ یا دیدن های اوست .
کوشش در جستن ربطی میان او و زبان و قواعد زبان ، یا شعر و گذشته شعر ، کاری است نه در خور کار او ، و باطل است چراکه او را نه می توان کوچک کرد و نه بزرگتر از آنچه که هست وانمود . او بیرون از این مدار هاست . و این یک ستایش نیست ، یک اعتقاد است .
ابراهیم گلستان ، دفترهای زمانه ، چاپ چهارم
او تنها یک شاعر نبود . یا در حقیقت تنها یک شاعر بود اگر شعر آگاهی باشد . او آگاه بود . شعر او حس او بودو حس او حس یک عاشق نبود ، حس یک جویای راز نبود ، حس یک گوینده رویدادها یا بیننده دیارها نبود . او بیننده عشق و بیننده راز بود . پرسش هایش برای پاسخ یافتن نبود چرا که به گذارنده پرسش و آورنده پاسخ واصل بود .
او روی تیغه بلندی که میان دیروز و فرداست میرفت . اومی دید . گفته های او دیده های اوست ؛ یا دیدن های اوست .
کوشش در جستن ربطی میان او و زبان و قواعد زبان ، یا شعر و گذشته شعر ، کاری است نه در خور کار او ، و باطل است چراکه او را نه می توان کوچک کرد و نه بزرگتر از آنچه که هست وانمود . او بیرون از این مدار هاست . و این یک ستایش نیست ، یک اعتقاد است .
ابراهیم گلستان ، دفترهای زمانه ، چاپ چهارم
BAHARI"14: صاد را ساده نوشتم مثل ساد
Faramarz Soleimani
صاد را ساده نوشتم مثل ساد
اما هنوز چالش می کرد پیش دستم
پس بر هم زدمش و
نوشتن از نو آغاز شد
با تو
به ساده گی ی ساده گی
بی آن که بخواهد حرف مهمی پیش کشد
مثل آن وقتی که سین ها را
روی سفره می چیدم
خاموش
راه بنفشه بود که تا بی نهایت ما را می برد
راه بنفشه
بی نهایت راه
باران رد پای بنفشه و باران را می شست
شبنم به ساده گی
به گونه ی سفره نشست
و من هنوز
صاد را ساده می نوشتم
3.26.14
Tuesday, March 25, 2014
BASTANI PARIZI
وقتی ناشری برای چاپ کتابهای ما, باستانی پاریزی و من در شهرک غرب سور داده بود , استادی با همان رندی مشهورش , که درباره ی چاپ و انتشار ترجمه های پابلو نرودایم در آن سال ها چیزهایی شنیده بود با همان کیف زیر بغل و عصا و کلاه مشهور آمد پیش من و سر در گوشم گذاشت و گفت:
رفیق ! ما هم چپ می زنیم و بلدیم این کتاب ها را بخوانیم و چه خوب است که از آن ها برای ما هم بفرستید
رفیق ! ما هم چپ می زنیم و بلدیم این کتاب ها را بخوانیم و چه خوب است که از آن ها برای ما هم بفرستید
ف.س.
از پاریزباستانی پاریزی تا پاریس ویکتورهوگو
برای اینکه متوجه شوید که عوامل گستردگی فرهنگ در دنیا چه کسانی و چه نیروهایی هستند- خدمتتان عرض می کنم که مرحوم سید احمد هدایت زاده پاریزی (معلم کلاس سوم و چهارم من)، روزها، ساعتهای تفریح مدرسه می آمد روی یک نیمکت، در برابر آفتاب، زیرهلالی ایوان مدرسه – که پدرم ساخته بود – می نشست و صفحاتی از بینوایان ویکتور هوگو را برای پدرم می خواند – و پدرم- هم چنانکه گویی یک کتاب مذهبی را تفسیر می کند- آنچه در باب فرانسه و رجال کتاب بینوایان می دانست و از این و آن – خصوصا شیخ الملک – شنیده یا خوانده بود – به زبان می آورد- و من نیز که نورسیده بودم در اطراف آن ها می پلکیدم و اغلب گوش می کردم.
حقیقت آن است که سی چهل سال قبل که به پاریس رفتم، بسیاری از نامهای شهر پاریس و محلات آن، مثل مونپارناس و فونتن بلو و امثال آن کاملا برایم شناخته شده بود. به خاطر دارم که آن روزها که در سیته یونیورسیتر Cité Universitaire در آن شهرک دانشگاهی، ( کوی دانشگاهی پاریس )منزل داشتم( 1349ش/ 1970م ). یک روز متوجه شدم که نامه ای از پاریز از همین هدایت زاده برایم رسیده. او در آن نوشته بود: « نور چشم من، حالا که در پاریس هستی، خواهش دارم یک روز بروی سر قبر ویکتور هوگو، و از جانبِ من سید اولاد پیغمبر ، یک فاتحه بر مزار این آدم بخوانی.» تکلیف مهمی بود و خودم هم شرمنده بودم که چرا درین مدت من به سراغ قبر مردی که این همه در روحیه من موثر بوده است نرفته بودم. بالاخره پانتئون را پیدا کردم و رفتم و از پشت نرده ها ، فاتحه معلم خود را خواندم. و در همان وقت با خود حساب کردم که نه نیروی ناپلئون، و نه قدرت دوگل، و نه میراژهای دوهزار، هیچکدام آن توانایی را نداشته اند- که مثل این مشت استخوان ویکتور هوگو، از طریق بینوایان، فرهنگ فرانسه را به زوایای روستاهای ممالک دنیا، از جمله ایران، خصوصا کرمان و بالاخص پاریز برسانند.
از پاریزباستانی پاریزی تا پاریس ویکتورهوگو
برای اینکه متوجه شوید که عوامل گستردگی فرهنگ در دنیا چه کسانی و چه نیروهایی هستند- خدمتتان عرض می کنم که مرحوم سید احمد هدایت زاده پاریزی (معلم کلاس سوم و چهارم من)، روزها، ساعتهای تفریح مدرسه می آمد روی یک نیمکت، در برابر آفتاب، زیرهلالی ایوان مدرسه – که پدرم ساخته بود – می نشست و صفحاتی از بینوایان ویکتور هوگو را برای پدرم می خواند – و پدرم- هم چنانکه گویی یک کتاب مذهبی را تفسیر می کند- آنچه در باب فرانسه و رجال کتاب بینوایان می دانست و از این و آن – خصوصا شیخ الملک – شنیده یا خوانده بود – به زبان می آورد- و من نیز که نورسیده بودم در اطراف آن ها می پلکیدم و اغلب گوش می کردم.
حقیقت آن است که سی چهل سال قبل که به پاریس رفتم، بسیاری از نامهای شهر پاریس و محلات آن، مثل مونپارناس و فونتن بلو و امثال آن کاملا برایم شناخته شده بود. به خاطر دارم که آن روزها که در سیته یونیورسیتر Cité Universitaire در آن شهرک دانشگاهی، ( کوی دانشگاهی پاریس )منزل داشتم( 1349ش/ 1970م ). یک روز متوجه شدم که نامه ای از پاریز از همین هدایت زاده برایم رسیده. او در آن نوشته بود: « نور چشم من، حالا که در پاریس هستی، خواهش دارم یک روز بروی سر قبر ویکتور هوگو، و از جانبِ من سید اولاد پیغمبر ، یک فاتحه بر مزار این آدم بخوانی.» تکلیف مهمی بود و خودم هم شرمنده بودم که چرا درین مدت من به سراغ قبر مردی که این همه در روحیه من موثر بوده است نرفته بودم. بالاخره پانتئون را پیدا کردم و رفتم و از پشت نرده ها ، فاتحه معلم خود را خواندم. و در همان وقت با خود حساب کردم که نه نیروی ناپلئون، و نه قدرت دوگل، و نه میراژهای دوهزار، هیچکدام آن توانایی را نداشته اند- که مثل این مشت استخوان ویکتور هوگو، از طریق بینوایان، فرهنگ فرانسه را به زوایای روستاهای ممالک دنیا، از جمله ایران، خصوصا کرمان و بالاخص پاریز برسانند.
NORUZ vs NEW YEAR
NORUZ from Kamalolmolk
On NORUZ,if you pay attention to correct spelling according to transliteration rules,this is the day our forefathers,either Kiomars or Jamshid founf or discovered the life of human being ,possibly thru fire,so connotation of a short time, as in a day is important in this myth.Like in case of Yalda that we have discussed ,these mythology and feast were borrowed later by younger cultures with some modification such as turning DAY to Year , and New Year instead of New Day=NORUZ.
COLLECTIVE POETRY OF FARA/TRISTAN
Fara: Our live oaks want to say something to your rocky beach
Tristan: Our waves will swim across to the oaky forests
Fara:And Spanish Moss are waving on the way
Tristan:...
"In 1970 ...four poets( a Frenchman, an Italian, an Englishman, and a Mexican ) decided to compose a collective poem in four languages( which they called by the Japanese name: Renga).
Not only a combinatiionof different texts but of producersof texts(poets). The poet is not the "author" in the traditional sense of the word; he is a moment of convergence of the different voices which flow into the text.Criticism of the object and of the subject intersect in our time: the art object dissolvesin the instantaneous act. The subject is a somewhat fortuitous crystallization of language."p160
"A poem is a text but at the same time it is a structure.The text rests on the structure-it supports.The text is visible,legible; the skeleton is invisible."p162
from:Octavio Paz' Children of Mire,Harward Colledge,1974
* octavio paz,1913-1998,is a Mexican poet and philosopher,whom 100th anniversari of birth we celebrated on 13 march 2013 in my weblog and in Facebook, as well.-F.S.
A*SH*N*A:MAJID NAFICI
نوروزانه
مجید نفیسیMAJID NAFICI
A*SH*N*A
بگذار تو را چون کوزه ای پُر کند
و از دستهای تو
چون دانه های خوشبوی شای بردمد.
نوروز خواهد آمد
و تو بر سفره ی هفت سین خواهی نشست
در آینه نگاه خواهی کرد
و همراه با ماهی سرخ
از تَنگی ي تُنگ آب خواهی رَست
و از انزوای سنجد،
وقار سنبل،
اضطراب سیر،
مستی ي سرکه،
و شادی ي سکه خواهی گذشت
و همراه خواجه شیراز
از صدای عشق پُر خواهی شد
و آنگاه، چه غم!
چون سیزده درآید
بر آبِ روان خواهی شد
و از زیبایی لحظه های عشق
با دشت و آسمان سخن خواهی گفت.
28 ژوئيه 1995
و از دستهای تو
چون دانه های خوشبوی شای بردمد.
نوروز خواهد آمد
و تو بر سفره ی هفت سین خواهی نشست
در آینه نگاه خواهی کرد
و همراه با ماهی سرخ
از تَنگی ي تُنگ آب خواهی رَست
و از انزوای سنجد،
وقار سنبل،
اضطراب سیر،
مستی ي سرکه،
و شادی ي سکه خواهی گذشت
و همراه خواجه شیراز
از صدای عشق پُر خواهی شد
و آنگاه، چه غم!
چون سیزده درآید
بر آبِ روان خواهی شد
و از زیبایی لحظه های عشق
با دشت و آسمان سخن خواهی گفت.
28 ژوئيه 1995
A*SH*N*A:SIAVOSH KASRAI
آنان به مرگ وام ندارند
آنان که زندگی را لاجرعه سر کشیدند
آنان که ترس را
تا پشت مرزهای زمان راندند
آنان به مرگ وام ندارند
آنان فراز بام تهور
افراشتند نام
آنان
تا آخرین گلوله جنگیدند
آنان با آخرین گلوله خود مردند
آری به مرگ وام ندارند
آنان
عشاق عصر ما
پویندگان راه بلا راه بی امید
مادر ! بگو که در تک این خانه خراب
گل های آتشین
در باغ دامن تو چه سان رشد می کنند ؟
این خواهر و برادر من آیا
شیر از کدام ماده پلنگی گرفته اند ؟
پیش از طلوع طالع
امشب ستارگان به بستر خون خسته خفته اند
بیدار باش را
در کوچه های دور
در شاهراه خلق بگو تا درآورند
دلخستگان به بستر خون تازه خفته اند
سیاوش کسرایی
آنان که زندگی را لاجرعه سر کشیدند
آنان که ترس را
تا پشت مرزهای زمان راندند
آنان به مرگ وام ندارند
آنان فراز بام تهور
افراشتند نام
آنان
تا آخرین گلوله جنگیدند
آنان با آخرین گلوله خود مردند
آری به مرگ وام ندارند
آنان
عشاق عصر ما
پویندگان راه بلا راه بی امید
مادر ! بگو که در تک این خانه خراب
گل های آتشین
در باغ دامن تو چه سان رشد می کنند ؟
این خواهر و برادر من آیا
شیر از کدام ماده پلنگی گرفته اند ؟
پیش از طلوع طالع
امشب ستارگان به بستر خون خسته خفته اند
بیدار باش را
در کوچه های دور
در شاهراه خلق بگو تا درآورند
دلخستگان به بستر خون تازه خفته اند
سیاوش کسرایی
Sunday, March 23, 2014
POEM FOR FARAMARZ SOLEIMANI/ZOHREH KHALEGHI
- Mehdi Rezazadehبا گام های شعر/ راه پر می شود/ در چار راه عشق/ زمین با بهار فرش می شود/ آنجا که فروردین / زیر دوش ابر / خیس تر از نگاه شعر / درنگ می کند.
Saturday, March 22, 2014
A*SH*N*A:SOHRAB SEPEHRI W/TR
Sohrab Sepehriسهراب سپهری
یاد من باشد
کاری نکنم،
که به قانون زمین بر بخورد...
I shall remember not to act in a way
to disturb the order of life on earth
از دفتر حجم سبز
کاری نکنم،
که به قانون زمین بر بخورد...
I shall remember not to act in a way
to disturb the order of life on earth
از دفتر حجم سبز
شعر غربت
---
---
بخشی از یاداشتهای شخصی سهراب درباره دوران جوانی:
«تنهایی من عاشقانه بود. نقاشی عبادت من بود. من شوریده بودم و شوریدگی ام تکنیک نداشت.
روی بام کاهگلی می نشستم. و آمیختگی غروب را با sensuality بامهای گنبدی شهر تماشا می کردم. بسادگی مجذوب می شدم. و در این شیفتگی ها خشونت خط نبود. برق فلز نبود. درام اندامهای انسان نبود. نقاشی من فساد میوه را از خود می راند. ثقل سنگ را می گرفت. شاخه نقاشی من دستخوش آفت نبود. آدم نقاشی من عطسه نمی کرد.
روی بام کاهگلی می نشستم. و آمیختگی غروب را با sensuality بامهای گنبدی شهر تماشا می کردم. بسادگی مجذوب می شدم. و در این شیفتگی ها خشونت خط نبود. برق فلز نبود. درام اندامهای انسان نبود. نقاشی من فساد میوه را از خود می راند. ثقل سنگ را می گرفت. شاخه نقاشی من دستخوش آفت نبود. آدم نقاشی من عطسه نمی کرد.
راستی چه دیر به ارزش نقصان پی بردم
و اعتبار فساد را در یافتم
و اعتبار فساد را در یافتم
زندگی من آرام می گذشت. اتفاقی نمی افتاد. دگرگونی های من پنهانی بود. با دوستان قدیم-یاران دبیرستانی-به شکار می رفتیم. آنقدر زود از خواب پا می شدیم که سپیده دم را در آبادیهای دور تجربه می کردیم. ما فرزندان وسعت ها بودیم. سطوح بزرگ را می ستودیم. در نفس فصل روان می شدیم. شنزار ها فروتنی می آموختند.
جایی که افق بود نمی شد فروتن نبود. زیر آفتاب سوزان می رفتیم. و حرمت خاک از کفش های ما جدایی نداشت...»
Sohrab Sepehri
// برگرفته از یادداشتهای سهراب سپهری (هنوز در سفرم)
Sohrab Sepehri
// برگرفته از یادداشتهای سهراب سپهری (هنوز در سفرم)
Subscribe to:
Posts (Atom)