FARAMARZ SOLEIMANIفرامرز سلیمانی
پیر نوروزی به شهر آمد و
در سبزه میدان بار افکند
باغبان بهار
تازه بنفشه ها را کاشته بود
در هجوم پروانه و سنجاقک و غوک
پیر نوروزی از سر سایه پرید
و جهان
زیر بال هاش خالی شد
با راه ها و دره ها
و سبزه میدان جنگل بود
کلا ه باران بر سر دا شت بام
پیر نوروزی
جهان را به دنبال خود می کشید
و جهان
بر بوم بهار
می گسترد
شعر ی تازه شده بود
شعر ی که تازه
تازه بر ذهن می نشست
شعر ی به نام پیر نوروزی
که جهان از ان آغاز می شد
همان که بودلر هم در ترانه ی مکاتبه گفت
طبیعت معبد ستون های زنده است
جایی که کلام سر بر می آورد ,سر در گم و غمگین
و انسان از این جنگل می گذرد
با چشمان آشنای نماد ها که همیشه او را می نگرند.همان که بودلر هم در ترانه ی مکاتبه گفت
طبیعت معبد ستون های زنده است
جایی که کلام سر بر می آورد ,سر در گم و غمگین
و انسان از این جنگل می گذرد
نوروز ١٣٩٣
No comments:
Post a Comment