Wednesday, July 31, 2013

ترجمه ی شعربلندیهای ماچو پیچو پابلونرودا PABLO NERUDA:HEIGHTS OF MACCHU PICCHU

بلندیهای ماچو پیچو پابلو نرودا ,روی جلد چاپ اول و چاپ دوم 
در ترجمه شعر بلندی های ماچو پیچو متن اسپانیولی [اسپانیایی ]شعر 
و دو ترجمه انگلیسی آن به شرح زیر را اساس کار قرار داده ایم 
1) Pablo Neruda , Alturas de Macchu Picchu (Tr.Nathaniel Tarn), New York,Farrar& Giroux,1966
2) Pablo Neruda,Summits of Macchu Picchu,Tr.Kate Flores,In Modern European Poetry, ed.Willis Barnstein, London,Bantam Books,1966
فرامرز سلیمانی,احمد کریمی حکاک: یادداشت مترجمان ,پابلو نرودا ,بلندیهای ماچو پیچو ,
کتاب آزاد,تهران,اردیبهشت ١٣٦٠ 
در همان زمان زنده یاد بیژن جلالی نیز ترجمه ی فرانسه ی مجموعه ی آثار پابلو نرودا را به من سپرد که برخی مشکلات ترجمه های انگلیسی را با آن مقایسه کردیم 
ف.س 
www.faramarzsoleimani.blogspot.com

A*SH*N*A:KASRA ANGHAIکسراعنقایی

Kasra Anghai
A*SH*N*A
۱
 سايه زن
از گهواره کودک برخاست
و دکمه های پيراهن سايه را
                         انگشتان سايه
                                         بست .

 لبخند کودک اما
سايه نبود
زورقی که
به سوی خورشيدها می رفت.


۲
دست بر شاخه تنهاترين درخت
و ماه قله ها
گوشواره ات.
  
ای انعکاس  ِ من در بُعد  ِ ديگر  ِ  تن !
دست از شاخه بردار
ماه را از لاله گوش بيرون آر
بگذار آتش تن ها مان
تنهايی مان را بسوزاند.

 ۳
بر چشمان اسکلت
شبنم نشسته است ،
خورشيد ِ سرد
همراه دانه های برف
ذره ذره می بارد .

کسرا عنقایی

محمد مالمیرA*SH*N*A:MOHAMMAD MALMIR

محمد مالمیر   


  وصلتي يا پيمان 
 چه كنم؟
  من كه در سايه ي مرگ و اندوه 
  منتظر 
 ساكت
 محزون
 بي خبر
 غمگين
 مغبون هستم
 چه كنم در تنهايي 
 چه كنم؟
 چه كنم با غمگيني 
چه كنم
 بشنويد
آخرين شعر من خسته را بي باور را 
 وصلتي دارم
 با خنجرت و زجر و زندان
 الفتي دارم 
 با خنجر و خون خفقان 
 بشنويد :
 آخرين شعر من خسته را بي خنجر را:
 من كه در مردم
  خود را گم كردم  
 من كه در يك سفره 
 با مردم نان خوردم
 غم و اندوهم را
 اما پنهان خوردم
 من كه با فريادم
 پيمان بستم 
 من كه با ايمان 
 پيمان بستم
 من كه شبها 
تنها 
 بي قراري ها كردم
 بي قرايها كردم
 بي قراريها 
 زاريها كردم
 و دل آزاريها
 خواريها ديدم
 حاليا 
 بي برادر  بودن را چه كنم ؟
 در به در 
 تنها
 بي خنجر بودن را چه كنم
 چه كنم تنها ؟
 تنها چه كنم 


 چه ها در سخنش بود 
:

عطری  که  ز غوغای  تپش  های تنش  بود
نگذاشت  بفهمم که  چه ها  در سخن اش  بود
  در  محفل  نوری  ز  فلق  ها  و  شفق  ها
خوابیده  زنی  کز  شب  من  پیرهنش  بود
می  خواست  بگوید  که "نه "    آن  خنده بلورین
  مهر  لب  من  دید  که روی  دهنش بود
  پر  زد  نه  چنان  کز  قفسی   سوی  قفس  ها
  آن  سان  که   نه  یاد  از  من  و  نی  از  چمنش بود
 می  رفت    تن  از  جانم     و  جان  هم  ز تن  من
  لبریز  ولی  قلب  من  از  آمدنش  بود ....

  این  شعر  را محمد   مالمیر   یکی  از  بیماران روانی بستری  در بیمارستان   رازی (امین  آباد) سروده  ست  ...

A*SH*N*A:KABOUTAR ARSHADIکبوترارشدی


Kaboutar Arshadi کبوتر ارشدی 
A*SH*N*A
مرا شبیه هیچ کس نخواه
من شبیه هیچ کس نمی مانم

...کافه


کبوتر ارشدی  
چه فاصله چوبی دل‌انگیزی
روبه‌رو با من
اگر مانده باشد
لای انگشت‌هات هنوز     آتش بهمن
تاریخ ما همیشه به اوقات شرعی بود
اما
دستی از دلت لرزیده انگار
که پایت قرار نداشت
من کلماتم را گم کرده بودم
در صحنه‌ای که تکراری نبود

می‌ترسم
می‌ترسم تنت را بدزدم
شیطان گولت بزند
برای این فاصله دم نوشی سفارش می‌دهم
سعی می‌کنم فرشته بمیرم
روبه‌رو با تو
پشت میزهای چوبی عالم


طوری که روبه‌روی توام

وقتی صدایم گرفته
بدان
حرفی برای گفتن هست
و چشم‌هایم
مثل وقتی به خورشید خیره‌ام     می‌پرند

هوش از سرم...
روی پیراهنم     این ماهی‌ها می‌پرند
لیز می‌خورند به دیدار
و انگار
کشتی تو     با پرچمی در خیابان دور می‌شود
خنده‌ات کوسه‌ها را می‌رماند

وقتی زبانم می‌گیرد
حتماً حرفی برای گفتن پریده است
گوش‌های تو بدهکار نیست ناخدا
من دزد دریایی‌ام     بترس...

اسلیمی جوان




اسلیمی جوان 
بر فرش چمن 
زیبایی بهاری قالی ایرانی 
و ماه که سبز می گسترد 
به ابی و ابر 
باغ عاشقانه به تماشا می نشیند 

A*SH*N*A:PROLOGUE TO SHER NOپیش نوشتای شعر نو

Prologue to New Poetry
A*SH*N*A:Arshiv Sher No Iran
ای فسانه خواستند آنان 
که فرو بسته ره را به گلزار 
خس به صد سال توفان ننالد 
گل ز یک تند باد است بیمار 
تو مپوشان سخن ها که داری 
نیما: افسانه 
١٣٠١
نیما به نظر نمی رسد که اصطلاح شعر نو را جایی به کار برده باشد اما این کار سترگ او و همراهان اوست که نام شعر نو و شعر نیما , شعر نیمایی و یا شعر نو نیمایی به خود گرفته و به تدریج در طی زمان به عنوان های زیر نیزشهرت یافته است 
شعر معاصر ,شعر امروز ,شعر همروزگار,شعر ازاد,شعر سپید 
همچنین است شعر شکسته و شعر هجایی که قدمتی بیش از شعر نو و شعر کلاسیک فارسی هزاره ی اخیر دارد 
باید در نظر دا شت که ترکیباتی مانند شعر امروز و شعر آزاد را نیما خود به کار برده است 
البته هر یک از این اصطلاحات در گفتمان شعر نو تعریف خاص خود را دارند که از آن ها نیز می گوییم .همچنین 
این ها در برابر شعر کهن, ,شعر کلاسیک , شعر کهنه, شعر مرده ,شعر بازگشت و یا در مقایسه ی  نیما ::شعر
قدیم و شعر جدید و نیز کلاسیکهای  جدید و  نو قدمایی آمده است که شعرکلاسیک هنوز هم توسط دستگاه هاو
رسانه های رسمی و همچنین انجمن های ادبی سنتی درونمرزی و برونمرزی و نشریاتشان عرضه می شود 
نیما می گوید : من پیش از این که فرم را عوض کنم ...شعر را عوض نکرده ام پس فهم شعر من حاصل از فرم ذوق و فکر من است , شعر و شاعری,ص٨١
او در" مقدمه ی شعر من "می نویسد : آزاد ساختن شعر از انقیاد با موسیقی ,ولو این که شعر عروضی باشد ,زیرا فقط وزن نیست که شعر را آزاد می کند ,طرز کار هم شرط است ...دیگر قیمت گذاشتن برای مصراع هاست .در شعر فارسی , مصراع ها قیمت نداشتند ,یعنی موزیک طبیعی پیدا نمی کردند . آن عالیقدر اول کسی است که می کوشد و دقت می کند که مصراع ها هر کدام قیمتی نسبت به مطلب و معنی داشته باشد .همان , ص٧٦
نیما در افسانه که مانیفست شعری و زبانی اوست بر ساده گی و صداقت تاکید دارد  
این" اول کس "را در زمینه ی پیدایش شعر نو گهگاه به دیگران و آثارشان هم نسبت داده اند مثل شعر وفای به عهد ابولقاسم لاهوتی که در ١٢٨٨ خ .سروده شده و  یک بحر طویل پیش نیمایی با ریخت و ترکیب و بیان آشناست که
نو آوری,نو گرایی و و نوسرایی آن سخت مورد تردید است اما مشا رکت او را در آن نمی توان نادیده گرفت
اردوی ستم خسته و عاجز شد و بر گشت
برگشت نه با میل خود از حمله احرار 
دیگر شعر یاد آر ز شمع مرده یاد آر علی اکبر دهخدا به تاریخ ١٢٨٧ خ .و یک سال پیش تر از شعر وفای به عهد
ابو القاسم لاهوتی است که به یاد دوست مبارزش جهانگیر
صور اسرافیل ,مدیر مقتول مجله صور اسرافیل سروده است اما  سرایشی از این دست چندان به وسیله ی او دنبال نشده  و کار طنز و روزنامه نگاری و آنگاه مشغله ی عظیم لغتنامه نویسی و گرد آوری امثال و حکم
بر آن پیشی گرفته است
ای مرغ سحر  چو این شب تار
بگذشت ز سر سیاهکاری
وز نفخه ی روحبخش اسحار
رفت از سر خفتگان خماری
بگشود گره ز زلف زرتار
محبوبه ی نیلگون عماری
یزدان به کمال شد پدیدار
واهریمن زشتخو حصاری
یاد ار ز شمع مرده یاد آر
 این شعر هم بحر طویل دیگری بدون کنترل موسیقی آخر مصراع هاست و مانند دیگر آثار جمع نو گرایان همچون تقی رفعت ,شمس کسمایی,یحیی دولت آبادی, جعفر خامنه یی ,لاهوتی و حتا بهار و ایرج وفادار به سنت های شعری , که در آن بیان و کلام کلاسیک پیش از رسیدن به زبان نیمایی و فرم و فضای آن به کار برده شده 
  و همانند شعر عمر گل لاهوتی ,به نوعی یک شعر گل و بلبل دیگر است که به دوران شعر نو نرسیده است و لی باز البته ارزش های شعر کلاسیک را زیر سوال برده و راه را برای شعر نو باز کرده است
در فراق گل خود ای بلبل
به فغان بر کش و زاری کن
البته نیما این اقبال را داشته که توانسته تاملات و تجربیاتش را در زمینه شعر نو دنبال کند و برای آمده گان ونیز  شاعران قرن ١٣٠٠ تا ١٣٩٩ خ . به میراث نهد اما در مورد شاعری هوشمند و نقدی چالشگر همچون تقی رفعت
با خود کشی او در جوانی , این فرصت از دست رفته می نماید.قتل عشقی نیز در همان سن ٣١ سالگی ,تجربه او را در زبان و فضایی دراماتیک متوقف می کند بی آن که این کوشش ها در فرایند شعر نو ایران از یاد رود
 در حالی که نیما این اقبال را دارد که مانیفست خود را جدا از نامه ها و یادداشت ها ,چه در شعر افسانه و مقدمه ان و چه پیش از آن در شعر قصه ی خون پریده ,شرح درد مورخ ١٣٠٠می نگارد و آن را پی می گیرد
بهار و خانلری اما مقاومت می کنند .بهار در مجله ی سنت گرای دانشکده می نویسد
ما انقلاب حقیقی را بطی تر از آن می دانیم که یک نویسنده انقلابی بخواهد در اولین جست و خیز متفنانه خودش در نخستین رقص موزون یز نز موزون تقلیدی یا اختراعی خود یک نمونه واقعی از آن را به ما نشان دهد. برای بهار قصیده سرا هواپیما هنوز هیون بود .او هرگز از قصیده فراتر نرفت و ترانه سرایی با لحنی اجتماعی موجب تسریع غلتیدن او به دامن قدرت شاهی و حزبی شد
و پرویز خانلری ,شاعر نیمایی و شاگرد و پسر خاله ی نیما ,در مجله ی میانه رو و میا نمایه ی سخن
به طعنه ادامه می دهد
یک چیز  هم به امضای نیما یوشیج هست که وزن و قافیه و معنی آن در بطن شاعر و طرفداران اوست
لاهوتی,دهخدا,عشقی,رفعت و شمس کسمایی می دیدند که نیمایی دارد می اید و مقدمات آمدن او را می چیدند
اما بهار و خانلری وفروزانفر و حمیدی شیرازی و اصحابشان حتا این ها را نمی دیدند و یا که روی بر می گرداندند
نگاه اینان همچنان به گذشته است . این نگاه به گذشته را هنر همیشه تجربه می کند .تجربه های اجتماعی اخیر ایران موجب شده که به شعر نیما و شعر نیمایی و همچنین شعر پیش نیمایی  یا شعر مشروطه نگاهی اما تامل بر انگیز شود .نیما اما به رغم آن که می خواست شعر را به نثر نزدیک کند ,ساده گرا,ساده نگار و ساده نویس نبود و به ویژه توجه او به گسترش زبان شعر, او را خواه و ناخواه به سوی پیچیده گی سوق می داد و تمایل او به سیمبولیزم هم بر این پیچیده گی زبانی دامن می زد اما به هر تقدیر این کوشش ها همه به پیدایش شعر نو می انجامید
شروع شعر نو پارسی اما مقارن با قرن معاصر ایران در ١٣٠٠ , با "من ندانم"است و "شرح  درد" در قصه ی رنگ پریده,خون سرد نیما یوشیج .تاریخ و ادبیات ایران به تمامی شرح  درد و قصه ی رنگ پریده است اما کلید نو آوری و نوگرایی در این من ندانم است. من ندانم که چرا قصه و شرح درد همیشه و همواره باید همان باشد و زبان و بیانی نو نیابد .در واقع قصه ی رنگ پریده خون سرد ,هم چگونگی بیان تازه را دارد و هم چرایی آن را که عشقی دو سویه است و نگرانی بخت وزمانه ی غم ,و دوران  نگرانی شعر و ادبیات را , و نیمای شاعر ,قصه را برای بیان شعر نو و روایت نو و خطابی روایی به کار گرفته است
خطا به ی مخاطبی که ناشناس مانده است و عشق چهره ی او را می خواهد نقش زند و چهره ی او همچنان بی قرار در نقاب جا مانده است و در پی این جست و جو هاست که به تصویر ازلی آبدی شب,شب نیمایی, شب هول, و شب
غم انگیز ,شب وحشت انگیز و شب مطلق می رسد که گویی سر نوشت نو بودن و معاصر بودن در جامعه های سنتی است که اگر نه هرگز ,بل دیر و دور به ارزش های نو می رسد اما هم می رسد زیرا نو آوری و نو آوران در دانش و ادب  همیشه حقانیت خود را دارند و راه خویش را در ذهن جوان و جویا می یابند و در نسل هایی که می آیند گسترش می یابند
در شعر نو اما دوباره به این گفته ی نیما در کتاب ارزش احساسات می توان تاکید گذارد که
اسلوب های هنری که توسط شخصیت های بزرگ تر به روی کار می آید نتیجه ی شخصیت های کوچک کوچک است
و این سر گذشت شعر نو,شعر امروز,شعر معاصر ,شعر آزاد و سپید , و ماننداین هاست
حرکت و پرسشی همگانی که از دوران مشروطه آغاز شده و با دقت نظر نیما و تجربه های شعری او شکل گرفته است هوشنگ ایرانی و تندر کیابا شعر فرا زبانی و فرانیمایی شان ,شعر نیمایی و شعر پیش نیمایی مشروطه و به تبع آن شعر کلاسیک فارسی و شعر کلاسیک های معاصر را مورد پرسش قرار می دهند و با ب تازه یی را در شعر معاصر ایران می گشایند که به شعر موج نو,شعر حجم و موج ناب  دهه ی ٤٠ و پنجاه ,و نیز شعر موج سوم دهه ی شصت
.می انجامد که نوعی دیگر از خوانش شعر را در دهه های هفتاد و هشتاد و نود تا پایان قرن در پی دارد
آغا ز دیگر شعر نو را نیز از شعر های غرا ب و ققنوس نیما می توان دانست که در سال های ١٣١٦ و ١٣١٧ در
 مجله ی موسیقی منتشر شد
در زمینه ی شعر نو ,شعر مهاجرت نیز دستاورد های تازه ی زبانی و فرا زبانی را همراه با آزادی های بیانی و به دور از چشم ممیزی به این تجربه ها می افزاید
و شع ر درونمرزی را به چالش می خواند
"زیرا شعر مهاجرت لحظه ی پیدایی ی شعر است. لحظه یی  که در آن "شعر مهاجرت "نشانگر بیان آگاهانه ی عنصر های پیش از این بیگانه, نا ساز و ای بسا متناقض می گردد -عنصر هایی که به راستی تمثال های هستی شاعرانه ی مایند در سفری همیشه به سوی خانه ی دست نایافتنی آیینه ی بیرون دری به نام مهاجرت *"ت
باید از هستی به تمثالی قناعت کردنت
میهمان خانه ی آیینه بیرون در است
شعر و ادبیات شکل خیالی هستی است و رویای واقعیت .آن چه به نام ادبیات واقعیت ارزه می شود نیز همان رویای واقعیت است که ذهنیت شاعر و نویسنده را می فریبد و به او می باورند .تحمیل این واقعیت که موجب تبدیل واقعیت به نا واقعیت تا ساختار دیگر واقعیت می شود , هنر شاعری و نویسندگی و در مفهوم عام  مجموعه ی هنرها می شود .هم از این روست که این همه با جنون قرابت دارد و یا که عین جنون و جادوست .جنون شاعر و همراهان او اما گسستن از پیرامون و گسیختگی از درون او نیست .شکل خیالی هستی از این جا به شکل هستی و جهان فردی شاعر بروز
می کند و می گسترد و از جهان پیرامون جدا می شود بی آن که در سامانه و نظام آن گسسته و ویران باشد .
شعر نو آن نظام و سامانه ی نوی است که نظام کهن را پشت سر می گذارد و هستی همروزگار و معاصر و امروز را رقم می زند و می سازد
بنگرید
درباره ی شعر و شاعری,از مجموعه ی آثار نیما یوشیج ,تدوین سیروس طاهباز ,دفتر های زمانه,١٣٦٨
فرامرز سلیمانی: علی اکبر دهخدا و مقدمه نو آوری ,دفتر هنر ویژه ی علی اکبر دهخدا
سال نوزدهم , شماره ٢١,اسفند ١٣٩١,ص ص ٣٢٥٨ تا ٣٢٦٠
پیمان وهابزاده و منوچهر سلیمی : دفتر شناخت ,ویژه شعر مهاجرت ,ردکلیف /نورت ساید,١٣٧٥/١٩٧٦
پیمان وهابزاده :شعر رخداد تجربه,به سوی پدیدار شناسی شعر,ص ص ٦١-٦٢
فرامرز سلیمانی : فرا-مرزی و فرامرزی دفتر شناخت٥,بهار ١٣٧٧/١٩٩٨,ص ص ٢٧٩ تا ٢٩٠
West Coast Line,Guest Editor of Special Issue:
"Writing Rupture:Iranian Emigration Literature."39(36/2,Spring 2003).

Tuesday, July 30, 2013

نوشتا شدم

نوشتا شدم دوباره نوشتا شدم با آبی ی آبی های دور 
آسمان و دریا گویا عاشق بود 
که دوباره نوشتا شد در نوشتا شدنم 

AMIR PAZEVARI:تبری خوانی با امیر مازندرانی-2

یاد مادردومم خدیجه گل چهره 
تبری خوانی با امیر مازندرانی 
امیر و گوهر 
:
گوهر گل دیمه مه گل دیمه گوهر 
ته دیمه گله باغ و گل بیارده نوور 
هر کس که بیامو جان تنه گل ور 
بیو کل امیر دکاشته گوهر ور 
/گوهر چهره ی گل و گل چهره ام گوهر 
چهره ات گل باغ و گل آورده نو بر 
هر کس که آمد به جان تو گل بر 
بگو کل امیر کشته بر گوهر 
www.faramrzsoleimani,blogspot.com

خط را شنیدم


خط را شنیدم 
در حوالی ی نقطه 
دستان عاشقم را کشیدم 
بر دیوار راه 
راهی شدم 
عریانی ساده یی طی شد 
مثل همان نقطه ی آغاز 
پیش از گشودن پنجره 
بر باغ 
آواز چشمه 
ما را شیرین می نگریست 
وقت خط شدن 
در حوالی ی نقطه 
آواز شیرین فرو می ریخت 

در گشت

Monday, July 29, 2013

.....

Faramarz Soleimani
Poetry in Motion
پشت پرده ی هستن 
:
پشت پرده ی هستن 
پی  من می گردد که در آینده پنهانم 
هفت خوانچه ی کوچه به کوچه 
بر سر مردم شب 
پیچک به شمعدانی و شمعدان 
هلهله ی راه 
در دود کندر 
هلهله ی اسپند و اسپندانه و کندر 
به مجمر خالی 
هلهله رام می شود 
اسب بی سوار 
عروس به جامه ی دریده و گلاب و 
گلابتون و زار 
اسلیمی درهم  شکسته 
ماهیان پریشان 
چشمه ی خاموش در بازار بی رونق شب 
پری پنهان پشت پرده ی پاره ی 
چراغان خاموش و خیابان خالی 
و باغچه ی خالی 
اتفاق عقیم 
در گشتی بی حاصل 
شب با ردای سیاه در کوچه می گردد 
گرد و غبار جلیلی بر پا می شود 
هفت خوانچه ی خالی 
کوچه به کوچه 
گم 

در دل بوم

Faramarz Soleimani
در دل بوم 
حلوا دو گونه بود 
با دوغ و خرما 
و مرغ ها 
روی میز می رقصیدند 
نگاهمان اما 
بر بوم سپید خیره شد 
که دک کوچکش می تپید 
توی دست های عاشق 
7.29

A*SH*N*A:FROM THE BOOK OF COMMONPLACES ازدفتر پیش پا افتاده ها

دریا از صدف ساکت تو می آید 
و دفتری که بسته بود توی زرورق کنار راه افتاده بود 
از چارچوب سنگی سایه یی گذشت و 
چارچوب آژیر زد 
یک فنجان قهوه خواستم که تند تر باشد مثل چای پر رنگ مادر 
شیر که خواستم پستانش رگ کرد 
 خیس شد پیرهنش 
کسی که شکسته بود پشت پنجره کتابش را ورق می زد 
به خیابان خیره بود و آسمان می خندید مرموز 
پشت موج غروب 
یک دور تا راهروی سفر ها رفتم یک دور توی نقشه ها نشستم 
کتابدار داشت ابر ها را می روفت 
از پله شورش آبشار می آمد بالا وقتی ساعتم را نگاه کردم 
قایق رسید صدامان زد پشت آبشار 
آب را که پرسیدی صدا ی دریا می آمد از صدف ساکت تو
خزه ها را نشان کردیم وقت بر گشتن گم نشویم 
گفت کمک می خواهی ستاره را گفتم می خواستم پیدا کنم اما 
ساعت بی وقت می خواند 
این بار که زنگ زدم تخت را توی بهار خواب بگذار کسی از 
خیابان خیره شد ه به ما که پشت پنجره کتابمان را ورق 
می زنیم 
صدای ساکت تو در صدف دریا خفت توی زرورق مانده بود 
دفتر پیش پا افتاده ات 
٩ ژانویه دوهزار 

منوچهر نیستانی2-A*SH*N*A:MANUCHEHR NEYESTANI


او را کمتر می دیدی که از آزمایشگاه محل کارش بیرون بیاید.همیشه ساکت و جدی مشغول کارش بود  .
دکتر خسرو نیستانی را می گویم که دوست و همکار ما بود و آن روز آمد توی کلینیک به ما سری بزند که من به شوخی گفتم اینجا فقط بیماران زن را می پذیریم و او به روی خودش نیاورد و اصلن لبخندی هم نزد و آمد پهلویم نشست و بی مقدمه چینی مثل قصه هایش گفت برادرم منو چهر امروز رفت 
بیست و هفتم اسفند ۱۳۶۰ روز زمستانی سردی بود و کار ها که تمام شد با خسرو رفتیم منزل منوچهر توی خیابان دولت که همان نزدیکی بود .در را که باز کردیم غبار اندوه همه جا را گرفته بود با خسرو از پله ها بالا رفتیم .دوست خوبم منوچهر را دیدم که روی زمین دراز کرده بودند خم شدم و بر پیشانی کبودش بوسه یی زدم و در میان گریه و زاری خانواده و دوستان آمدم بیرون و این آخرین دیدار مان بود 
و حالا هر سال شب عید برای دوست شاعراز دست رفته ام و دیگریاران از راه دور به زیارت اهل قبور می روم و یاد آنان را در دل زنده نگاه می دارم  


پای ابله ز راه بیابان رسیده ام 
برده به سر به بیخ گیاهان و آب تلخ 
نیما 
موسیقی کناره ی ها مون 
منوچهر نیستانی 
از کتاب دو با مانع ,انتخاب و مقدمه ی فرامرز سلیمانی,١٣٦٩
:
گلهای هیرمند که می رویند 
موسیقی کناره ی ها مون را 
- با بادهای آمده از دور-
خوانده اند 
با پا های خسته  ز خلخال, دختران 
و بازوان سیاه و برهنه 
از راه می رسند 
اسپند دود کرده به مجمر 
هامون درود"
و بازوی ستبر بلندت 
"! هی های هیرمندت 
من دختران ساحل هامون را 
بسیار دیده ام 
در چشم هایشان 
انگار آهوان به تماشای نو بهار .
موسیقی کرانه ی هامون 
دنیای دیگری ست 
هر آهوی ستاره ی مسحور 
چشمش به دور دست 
به صحرای دیگری ست -
١٣٥٥


Sunday, July 28, 2013

PIZZA IN SLICE

Behind the round window
Round tray of pizza
Covered with people of pepper and pepperoni
And rain of oregano.
It is a birthday party of sangria and mimosa
with pizza
in slice
7.28

A*SH*N*A:AHMAD REZA AHMADIاحمدرضااحمدی


Ahmad Reza Ahmadi
A*SH*N*A
  احمد رضا احمدی
زاده ی ١٣١٩ کرمان
دیپلمه دبیرستان
کا رمندکانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان 
کتاب ها 
طرح ؟ ١٣٤١
روزنامه شیشه یی,طرفه,١٣٤٣
وقت خوب مصائب, زمان,١٣٤٧
من فقط سپیدی اسب را گریستم ,١٣٥٠
ما روی زمین هستیم,زمان ,١٣٥٢
نثر های یومیه,؟,١٣٥٩
هزار پله به دریا مانده است ,نقره,١٣٦٤
قافیه در باد گم شده است,پاژنگ,١٣٦٩
همه آن سال ها,مرکز,١٣٧١
لکه یی از عمر بر دیوار بود ,نوید شیراز,١٣٧٢
ویرانه های دل را به باد می سپارم ,زلال,١٣٧٣
از نگاه تو زیر آسمان لاجوردی,همگام,١٣٧٢
عاشقی بود که صبحگاه در به مسافر خانه آمده بود ,سالی,١٣٧٨
هزار اقاقیا در چشمان تو هیچ بود,ماه ریز,١٣٦٩
...
کتاب کودکان 
...

 می‌گوید: «کتاب «طرح» را برای فروغ بردیم و فروغ هم خیلی خوشش آمد... بعد جسارت کرد و وقتی که کتاب از «نیما به بعد» را درآورد، من را به عنوان جوان‌ترین شاعر در این کتاب قرار داد... در واقع پاسپورت ادبی من را فروغ صادر کرد...

از سوی دیگر شاملو که کتاب طرح  را دید خوانده و  نخوانده به احمد رضا پسش داد 
تخیل و زبان ساده ی احمد رضا احمدی در تکرار بی قصد و اراده وجاری جمله های شعری بریده بریده و
شرم آلود, در فضاها و تصویرهای رقیق جلوه یی از معصومیتی کودکانه دارد , در شعری گفتاری و ساختار گریز 
که از ساده نویسی های روان فروغ و آنگاه
زلالی گفتار بیژن جلالی آغاز شده و در ادامه ی راه مورد تقلید برخی از شاعران معاصر قرار گرفته است بی آن که فضایی پر هیاهو و جنجالی برای آن  
به راه بیاندازد و یا ادای انقلاب و مکتب سازی در بیاورد .هیاهوی او اما در مقوله ی موج نوست که آن هم نه 
به وسیله ی او , که به جانب های نظری شع ر تمایل و اشراف چندان ندارد, بل توسط مفسران و 
تاویل گران ی
همچون اسماعیل نوری علا مطرح شده است
.احمد رضا احمدی نماینده ی بزرگ موج نوست.موجی که به خاطر بی ریشگی و عدم درک مفاهیم اجتماعی و فرهنگی جامعه ی امروز ایران و نا شناختی یاد بود های شهری ایران و غرب , دچار توقف و فراموشی می شود
فرامرز سلیمانی: شعر شهادت است,ص ص ١٢٥ و ١٢٦
اما با شعر موج سوم,شعر حجم ,موج ناب و دیگر حرکت های فرانیمایی , شعر موج نو نیز احیا می شود 
و به متن گفتمان 
شعر نوی ایران و مقولات مدرن و معاصر باز می گردد و این در حالی ست که رضا براهنی که شعر احمدی و تلویحن شعر موج نو را جنین سقط شده می خواند بعد ها به اشتباهش پی می برد و حرف خود را پس می گیرد 
.در همین زمینه و در دفاع از این حرکت نا قدی دیگر می گوید
تئوری شعر باید بر علم تکیه داشته باشد...علم امروز به ما می گوید که حاصل بر خورد هر یک از ما با محیط زندگی مان به صورت تصویر ذهنی در بایگانی حافظه ثبت می شود ...بعد احساسی و بعد عاطفی می گیرد و به یاداوری و
تخیل می رسد و حافظه و اندیشه . در ادبیات از زبان و کلمات سود می جوید و شعر بیشتر بر جانبه تخایلیو بر عاطفی تصویر ذهنی و کلمات تاکید می کند که همان تخیل بی تابانه ی اوست .این اختلات کلمات معنی جدیدی خلق 
می کند که ممکن است حتا شاعر از آنها بی خبر باشد و این همان تصویر است .تصویر شهری با تصویر ذهنی 
متفاوت است ,
اما شعر مجموعه یی از تصویر نیست بل باید از ترکیب آن ها "ساختمان" محکم و قابل درکی فراهم کرد  
]یا ساختار را شکست ...تسلط این بیان تصویری است که حتا به هنگام ساختن تمثیلی از جهان واقعیت کار شاعر را به خلق جهان فراواقعی می کشاند شعر موج نو دارای ارزش های تمثیلی نیست پس شعر از مفهوم خاص ادبیات 
,خارج می شود
تلخیص تیوری شعر از کتاب صور و اسباب شعر امروز ایران ,و نظریه شعر موج نو به نقل از کتاب تئوری شعر
+اسماعیل نوری علا , ١٣٧٢,ص ص ١٠٠ تا ١٠٧
باید توجه داشت که این دخل و تصرف موج نو در رالیزم و سور رالیزم همان است که در شعر موج سوم ,شعر حجم 
یا در برخی شعر های نیمایی و شعر آزاد هم دیده می شود و فصل مشترک با شعر فرانیمایی نیز به شمار می رود
اکنون می اندیشم که موج ها حرکت های انقلابی شعر و ادبیات و هنرها را تشکیل می دهد و موج نو نیز یکی از
انقلابی ترین این حرکت ها در شعر نو و معاصر ایران بوده که به ویژه با شعر احمد رضا احمدی بر شعر و شاعران فرا نیمایی دیگر تاثیر گذارده است

:
از قلب بیمارم
می خواهم تا آمدن تو بتپد
---
هزار پله به دریا مانده است
که من از عمر خو د چنین می گویم
---
در خیابان های بزرگ شگفت در برابر مر گ
ایستاده بودم لباس بر تنم سنگین بود فصل و دیار
در انگشتانم شمرده می شدند , ص ص ٢٨ و ٢٩
---


انبوهی از اين بعدازظهرهای جمعه را
بياد دارم كه در غروب آنها
در خيابان
از تنهايی گريستيم
ما نه آواره بوديم ، نه غريب
اما
اين بعدازظهر های جمعه پايان و تمامی نداشت
می گفتند از كودكی به ما
كه زمان باز نمی گردد
اما نمی دانم چرا
اين بعد از ظهر های جمعه باز می گشتند
- احمدرضا احمدی -
---
تو را دوست دارم
در این باران
می خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی...

احمد رضا احمدي

---
شهری فریاد می زند آری
کبوتری تنها
به کنار برج کهنه می رسد
می گوید : نه
---
شاخه های درختان در پشت شیشه ها
خوشبخت بودند
شما به خانه ام 
آمدید
هوا خوش بود
چشمان سیاه همراه شما بود
به خانه مادرم رفتیم
مادرم دانست
که پس از سال ها
بهار و زمستان بی شما
به خانه ما دویده است
در این بهار جهان سبز است
و شما در کنارش
روی صندلی هستید
جهان دیگر در ٤ فصل
فرسوده نیست
از کتاب هزار پله به دریا مانده است
---


نشانی خانه خویش را گم كرده ایم
لطف بنفشه را می دانیم
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی كنیم
ما نمی دانیم
شاید در كنار بنفشه
دشنه ای را به خاك سپرده باشند
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران
ما
من و تو
چتر را در یك روز بارانی
در یك مغازه كه به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
گم كردیم
---
آینه به عنوان آفرینشگر تصویر و-هم حافظ و حافظه ی او ,در کتاب لکه یی از عمر بر دیوار بود شاعر بیداد می کند و حضوری مدام دارد
همسرم را صدا زدم
که از خانه به کوچه برویم
همسرم خواب بود
آینه باطل شد
زمین زیر پیام
ربوده می شد
ماه را دیدم
که در چاه خانه سقوط کرد
,لکه یی از عمر ,ص ١٨٣
نمی توان آینه ی روی دیوار را
انکار کرد
ص ١٠٥
هزار اندوه/سبدی از اندوه /
در سینه دارم
ص ١٠٣
در میان آن جگن ها
آن اینه ها
شمای فشرده بود
و خاموش می شد
من زبانم گمنام بود ,ص ٣٧
چهره ام را در آینه دفن می کنم , ص ١٤٦
احمدرضا  احمدی
صدا

صدا
از برگ جدا شد
گسست،
نشکست
ما
همچنان خویش را آویختیم
به شاخه‌‌یی آشکار،
به درختی نزدیک،
به مهری که دور از خانه‌مان بود
شاخه‌یی که هرکس می‌دید،
می‌شنید،
و بی پرسش می‌شناخت
ما
در انتظار رسیدن میوه‌ی « خیلی دیر» بودیم
صدا
در تماس با ما بود
ما
در نگین آغاز زنده‌گی‌ی خود بودیم
صدا
نمی‌دانست که شهر چیست
و چه‌گونه ساده و غم‌انگیز
آفتاب را نوازش می‌کند
صدا
با دست‌های گرم سرزمین آرامش
اندام ما را پرداخت
ما
روشنایی را پاسخ دادیم
روشنایی
با چشمان بسته‌اش
لب‌˙خند قهرمانی خفه را برایمان پیام آورد
ما
دست‌هایمان را از نو شناختیم
گرم و گوناگون و زنده بود
دست‌ها راه را آموخت
نخستین سفر ما
خواندن نامه‌های پایتخت یک شیشه‌ی رنگین بود
که رنگ‌های آن :
نان
آفتاب
آسمان
مردم خاموش
و شاخه‌های وسیع بود . . .
شهر، رفتار غم‌انگیز آب سفال پرنده‌گان مرده را داشت
ما با صدا،
شهر را از نو ساختیم
شهر لباس‌های حیرت خود را چنگ زد
شهر با ما خنده‌های نازنین را عبادت کرد
هر کس درخت صدا بود:
زنان
مردان
پرنده‌گان
و کودکان
میوه دادند
صدا
برگ‌ها را رنگ کرد
رنگ‌ها را در چشمان نوازنده‌یی کور گستراند
ما
میوه دادیم
میوه‌ی ما،
فراموشی‌یی در ژرفای گذر کودکی‌مان بود
ما
بینا شدیم چه می‌دانستیم که:
هرگز یک‌دیگر را نخواهیم دید
صدا
به برگ بازگشت.
---
...گل یاسی
گل یاسی که از تابوت آویخته است بر روی زمین کشیده می شود ,خطر آن است که گل یاس پژمرده شود . تا قبرستان هنوز هزار فرسنگ راه است.
گل یاس از تابوت جدا می شود . به انتهای کوچه می رود به گل خانه که در انتهای کوچه است وارد می شود .صاحب گل خانه نیست. مردی که در تابوت است صاحب گل خانه است.گل یاس به تابوت آویخته است .
من تمام پله‌ها را آبی رفتم
آسمان خانه‌ی ما
آسمان خانه‌ی همسایه نبود
من تمام پله‌ها را که به عمق گندم می‌رفت
گرسنه رفتم
من به دنبال سفیدی اسب
در تمام گندمزار فقط یک جاده را می‌دیدم
که پدرم با موهای سفید از آن می‌گذشت....
من تمام گندمزارها را تنها آمده بودم
پدرم را دیده بودم
گندم را دیده بودم
و هنوز نمی‌توانستم بگویم: اسب من
من فقط سفیدی اسب را گریستم
اسب مرا درو کردند

از کتاب : من فقط سپیدی اسب را گریستم