فرامرز سليمانى: سفر به ايران را از سبزه ميدان سارى مى آغازم كه زمين باز ى دوران كودكى بود با بنفشه و شمعدانى و خرمالو و خرمندى و پروانه ها و سنجاقك ها و قورباغه هاى درختى كه بالگردهاى باغبان بودند. با پرويز و كاران از درياى خزر كناره مى گيريم و از راههاى پيچا پيچ جنگلى به سنگده مازندران مى رسيم تا به ديوار خارايى البرز تكيه دهيم و پاهاى تبدارمان را در درياي خزر يله كنيم پدر و مادر نگران ما هستند و خديجه دستمالى پر از انار و انجير چهار فصل و گردو و ازگيل و إجيل همراهمان مى كند . از بلنديهاى البرز مى گذريم . از آزاكو و وازنا به يوش مى رسيم در ابرهاى نور با دهقانان و شبانان مى نشينيم و با نيما مى خوانيم: آب در خوابگه مورچكان ريخته ام...از آستارا تا استر آباد ، از گردنه حيران و تالش و انزلى و رشت و ماسوله و لاهيجان و لنگرود و رودسر اكنون بر سر سفره ى ما با ما شريك مى شود . رامسر سخت سر است . بلنديهاى دو هزار و سليمان آباد و شهسوار و تنكابن و كلاردشت و هزارچم چالًوس را با دست هامان مى سازيم و از آمل و بابل و بابلسر و سارى و بهشهر مى گذريم تا به گرگان و گلستان و دشت تركمن مى رسيم و از شمال و سبز راههاى شمالى سيراب مى شويم...ادامه دارد
٢ . در سفر نو روزى به تهران مى رويم و سرى به دانشگاه مى زنيم . سال ١٣٣٨ كه وارد دانشگاه تهران شدم تنها كتاب چهر بود كه روبروى دانشگاه بود و من هميشه فكر مى كنم كه بايستى معادل همين فيسبوك باشد و حالا همه جا كتاب است و كتابخانه تا راسته بازار فرهنگ را در خانه ها و دكان ها و زيرزمين ها و بالا خانه ها و گوشه و كنار كوچه ها و خيابان ها تشكيل دهد و اين جاست كه دوستان شاعر و نويسنده و روزنامه نگار و هنرمندى را كه در اين شصت سال با هم بوده ايم و كار كرده ايم مي يابم و به آنان مى بالم.
از اصفهان ميرعلايى و گنبد فيروزه و از شيراز شاپور بنياد و تربت حافظ مى گذرم و در بوشهر باز با آتشى مى نشينم و به فراقى ها و آهنگ ديگرش دل مى سپرم.
حالا باز با ميهنم و مردمم و لحظه هايم پاره ىى از جهان مى شويم...
ف.س
سفر نامه نوروزى در ٢ بخش
No comments:
Post a Comment