قویی دگر (شعری از صمصام کشفی)ـ
چایکوفسکی ایستاده در ایوان
بالِ شولایش سپرده خودرا به دست باد
و گیسوانش
همچون گیسوان حافظِ خودمان
در پرده های مینیاتور،
کمند انداخته و کشیده دریاچه یی را
به میان حیاطِ خانه ی ما
نگران است پیوتر!
نفس نفس زنان
از پله ها می دوم بالا وُ سر فرو می آورم به سلام.
از گوشه ی لب
دود می دهد به هوا وُ
حتا سر نمی دهد تکان
نگران است پیوتر !
موج ها
قاب نمی گیرند گِرد قوها را
قویی نمانده در بساط !
از آخرین پرواز شان،
زمانی می گذرد به درازای گیسوانِ جهان.
با آن که راه نمیدهد
می گویمش :
پیوتر جان!
وقتی در آن شب سیاه
پراندی آخرین قو را در برابر آن همه نگاه،
به این دم نیاندیشیدی ؟
خوب، حالا بِکَش !
زیرا، اگر هم حالا،
قویی گم کند راه را و بیاید به حیاط ما
با دیدن قیافه ی عبوس تو
هوسِ شنا نمیکند
حتا اگر له له زند دلش از برای آب
دیگر تن از جامه رها نمیکند
با این نگاهِ شاکی و پیشانی ی پر از پشیمانی،
آیا فکر کرده ای که دراین جهان بلبشو
با دریاچه ی بی قو
و این همه شاهزاده ی منتظر چه خواهی کرد؟
فکر کرده ای آیا ؟
ایوانِ خلوت و ردای بلند و گیسوانِ شلال
غمنازه ی افق و زردنای شفق
دریاچه ی تهی و شاه زادههای بیکار و گوش های سر به در
یاد ِ باد و بادِ یاد
انداخته فکری در سر این آفریدگار :
قویی دگر بباید و دریاچه یی دگر !
بالِ شولایش سپرده خودرا به دست باد
و گیسوانش
همچون گیسوان حافظِ خودمان
در پرده های مینیاتور،
کمند انداخته و کشیده دریاچه یی را
به میان حیاطِ خانه ی ما
نگران است پیوتر!
نفس نفس زنان
از پله ها می دوم بالا وُ سر فرو می آورم به سلام.
از گوشه ی لب
دود می دهد به هوا وُ
حتا سر نمی دهد تکان
نگران است پیوتر !
موج ها
قاب نمی گیرند گِرد قوها را
قویی نمانده در بساط !
از آخرین پرواز شان،
زمانی می گذرد به درازای گیسوانِ جهان.
با آن که راه نمیدهد
می گویمش :
پیوتر جان!
وقتی در آن شب سیاه
پراندی آخرین قو را در برابر آن همه نگاه،
به این دم نیاندیشیدی ؟
خوب، حالا بِکَش !
زیرا، اگر هم حالا،
قویی گم کند راه را و بیاید به حیاط ما
با دیدن قیافه ی عبوس تو
هوسِ شنا نمیکند
حتا اگر له له زند دلش از برای آب
دیگر تن از جامه رها نمیکند
با این نگاهِ شاکی و پیشانی ی پر از پشیمانی،
آیا فکر کرده ای که دراین جهان بلبشو
با دریاچه ی بی قو
و این همه شاهزاده ی منتظر چه خواهی کرد؟
فکر کرده ای آیا ؟
ایوانِ خلوت و ردای بلند و گیسوانِ شلال
غمنازه ی افق و زردنای شفق
دریاچه ی تهی و شاه زادههای بیکار و گوش های سر به در
یاد ِ باد و بادِ یاد
انداخته فکری در سر این آفریدگار :
قویی دگر بباید و دریاچه یی دگر !
No comments:
Post a Comment