Faramarz Soleimani It is ingenuity of notes came to my consciousness when I noticed comments pro and con in Internet about Persian traditional music by Shamlu and others. Emad Ram and Shapur Niakan rang a bell , not to mention Ahmad Bakhtiari and Mohamad Doniavi who lost...See More
Faramarz Soleimani Persian music is like Persian miniature painting , Persian rug, Persian classical poetry , you always love , although your present love lives in a different real of your heart.-FSFaramarz Soleimani Persian music is like the land you loved and lost , and now you live in the other land you love.
FS
.آثار من ، خود اتوبیوگرافیِ کاملی است . من به این حقیقت معتقدم که شعر ، برداشت هائی از زنده گی نیست؛ بلکه یک سره خود زنده گی است .
خواننده یِ یک شعر صادقانه در شعری که می خواند ، خواه و ناخواه جز با صحنه هائی از زنده گی شاعر و گوشه هائی از افکار و عقاید او روبرو نخواهد شد .
در باب آنچه « زمینه ی کلی » و در نتیجه « زمینه یِ اصلیِ » شعر مرا می سازد ، می توانم به ساده گی گفته باشم که از دیر باز سراسر زنده گیِ من در نگرانی و دلهره خلاصه می شود . مشاهده یِ تنگ دستی و بی عدالتی ، در همه عمر ، بختکِ رویاهائی بوده اند که در بیداری بر من گذشته است.
جز این هیچ ندارم که بگویم . دیگر چیزها همه فرعیات است و در حاشیه قرار می گیرد . عدالت دغدغه ی همیشه گیِ من بوده است و شاید از همین روست که بی عدالتی همیشه دست در کار است تا به نوعی از من انتقام بستاند ؛ - این حیوان خوف انگیزی که دور من راه رفته است و ردِ قدم های اش طلسمی به گِرداگِرد من کشیده تا هیچ گاه حضورش را از یاد نبرم ...
این اواخر دیگر من انگار به نوعی « جبر » معتقد شده ام خواه ناخواه ، گیرم البته نه به شکل مذهبیِ آن و مطلقاً نه با برداشتی از آن دست ...
.
من به زمان فکر می کنم .و خیلی هم نسبت به این مسئله حساس هستم.
از تمام شدن زنده گی و از مرگ مطلقاً ، وحشتی ندارم . به قول « کامو » قدمی است که باید برداشت . ولی روی هم رفته مرگ چیز کثیفی است...
بسیار وظیفه ها هست که انجام نداده ایم .بسیار کارهاست که نکرده ایم . و ناگهان در را می کوبند و می گویند وقت «رفتن » است .
از مرگ آنچه برای من وحشت ناک تر و ناراحت کننده تر است ، همین چهره اش است.
.
من متأسفانه ناچار شده ام به «زمان » به صورت یک توقف بی معنی در یک جای بی معنی ، و به زنده گی خودِمان به صورت یک انتظار طولانی و کُشنده که اعصابِ مان را در هم شکسته، وقتِ مان را ضایع کرده فکر کنم .
.
در باره یِ معجزه یِ « کلمات » و زبانِ « فارسی»:
.
من کلمات بسیاری بر اساس قواعد زبان شناسی بکار بردم و بلافاصله دیدم در بسیاری از جاها حتا در روزنامه ها مورد استفاده قرار گرفت.
من می گویم شاعر می تواند کلمه را – گیرم بر اساس قواعد زبان شناسی و با اطلاع از قواعد دستور زبان فارسی – بسازد و در جای خودش به کار ببرد . و ثابت کند که آن کلمه درست است .خواهید دید در این زبان که به نسبتِ پیش رفتِ مفاهیم عقب مانده است – چه قدر می شود کار کرد.
امروزه ، روز به روز مفاهیمی به وجود می آید که در برابرِ آن لغتی نیست. و زبان سخت بدان ها احتیاج دارد، که شاعر می تواند آگاهانه در این راه گام بردارد . و می بینید که با چه سرعتی اشاعه پیدا می کند .من خودم در این راه تجربه دارم و دریافته ام که هر کلمه ای هرگاه در جای خودش قرار گیرد خیلی زود پذیرفته می شود.
.
من به این زبان فوق العاده عجیب فارسی واقعاً به سرحد عشق علاقه مند هستم و سعی می کنم گوشه هائی از این زبان را کشف کنم.
.
· روی هم رفته عصر ما درخشان ترین دوره یِ شعر فارسی است . تا به امروز... بسیاری جوانان ، صمیمانه در این راه تلاش می کنند .تنها نقصی که در کار هست و در آثار بیشتر شاعران ما به چشم می زند « نقص زبان » است .ابزار کار شاعر کلمه است. اما کُمیتِ بسیاری از شاعران ما در این جا می لنگد.
به هر اندازه که ذهن ما از کثرتِ کلمات پُربارتر باشد به همان اندازه اندیشیدن برایِ مان آسان تر ، مایه دادن به ماده یِ خامِ اندیشه ای که ذهن از آن بار برداشته ممکن تر و بیان انچه در ذهن گسترش یافته سهل تر خواهد بود. چراکه « اندیشیدن » با «کلمات » صورت می گیرد نه با « اشکال » و « تصاویر » ...
.
من به شعرِ خاموش معتقدم . شعرِ زائیده ی ذهنِ شاعرانه . منتها فقط می توان پس از فرو چکیدن این جوهر ، آن را پرداخت کرد و جلای اش داد.
بدین گونه ، طبیعی است که هرچه بیش تر کلمه در اختیار شخص باشد ، امکان اندیشیدن یا باز گفتن اندیشه های خویش برای او بیش تر خواهد بود.
شاعر باید به زبان تسلط داشته باشد .محیط مساعد برای زنده گیِ شعر، انبارِ لغات است . دراین انبار است که شعر به دنیا می آید .هرچه این محیط آماده تر باشد و وسیع تر ، شعر گسترده تر خواهد شد .و اگر نه ، میان مرگ و میلادش فاصله ای نخواهد بود..
حافظ را موفق ترین شاعر می دانم ، گو اینکه افق او ، حتی از افق بسیاری از شاعران متوسطِ روزگار ما نیز محدودتر بوده است. نبوغ حافظ چیزی کاملأ قابل لمس است.
با این همه ، شناخت حافظ نیازمند بررسی انتقادیِ چند جانبه ای در احوال و اشعار اوست. هیچ یک از شاعرانی که من شناخته ام ، خواه ایرانی یا فارسی زبان و یا غیر ِآن ، و خواه مربوط به اعصار گذشته یا امروز ، تا بدین حد عظیم و دور از دسترس نبوده اند . شاید ادعا بتوان کرد که [فوقش « با تلاش فراوان»] می توان در پُرمایه ترین اشعار شاعری چون «الیوت» چنان غوطه خورد که شناگری ماهر در گردابی هایل ، اما هرگز نمی توان درباره ی حافط این چنین ادعای کرد. این (حافظ) ، کوهستان عظیمی است که اگر بدان نزدیک شوی بی آنکه حتی یکی از صخره هایش را فتح بتوانی کرد ، طرح کلی آن از دستت بدر می رود .
شعر ملا با همه ی فاصله ی زمانی او با قرن ما کاملا منطبق است با استنباطی که امروز از کلمه ی شعر می شود.
.· مولوی ، « شاعر با لفطره » است و به همین دلیل توفیق او مدیون زبان و فرم کار او نیست.
مولوی می توانسته بی احساس نیاز به فرم و قالب و کلمات خاص و ردیف و قافیه و چه و چه... شعر بسُراید. زیرا او نیاز نداشته است که به انتظار بنشیند تا شعر «بیاید» . برای او ، فقط عشق کافی بوده است تا دیگر هر چیز را شعر «بیابد». برای او ، فقط عشق کافی بوده است تا دیگر هر چیز را شعر ببیند و هر صدا را شعر بشنود .و «عشق» نیز در ذرات او ، در خمیره ی اوست.ملا این آزادی مجسمی که در زندان زاده شده بود ، این چشمه ی جوشانی که در فضای تنگ کوزه ای محبوس بود ، افسوس همیشگی من است .- آیا چه قدر سال ها و سال ها باید بگذرند تا سیلانِ شعر ، بار دیگر این گونه ، منفذی به زبانی بگشاید ؟
.
من حافظ را شاعر بزرگی می دانم ولی نمی توانم بین جلال الدین محمد و وی یکی را انتخاب کنم.
پُرسش در باره یِ بزرگ ترین شاعرِ جهان:
« ــ هنوز بزرگ ترین شاعر جهان به وجود نیامده است چون هنوز دنیا تمام نشده است . فرض کنیم دنیا حالا تمام است چه کسی بزرگ ترین شاعر جهان را انتخاب می کند؟ این کار مستلزم این است که انسان تمام شعرهای دنیا را خوانده باشد.».دغدغه و وحشت و کابوس ، روزها و شب های مرا سرشار کرده است . هرزمان که زنگ تلفن یا در به صدا در می آید ، عرق سردی بر پیشانی من می نشیند.
بهترین روزهای عمرم را بر سر هیچ و پوچ یا در گوشه های زندان گذرانیده ام یا در پیشگاه «عدالتی» که به یک دست شمشیری دارد و به دست دیگر ترازوئی . اما در ترازو ، تنها «اتهام» تو را در برابر زری که می توانی بسلفی سنگین و سبک می کنند... و این زندان ها و زندان ها و زندان ها، پاره ای مزد قلب تو بوده است ، یا بهتر : کفاره ی عشق من و صداقت من ، کفاره ی زندگی با کسانی که دوستِ شان داشته ام ، خاطرات مشترکی داشته ایم و بسیاری از اشعار من به نام آنهاست..
· چقدر آرزو می کردم که زنده گانی م – به هر اندازه که کوتاه – سرشار از زیبائی باشد. افسوس که گند و تاریکی و ابتذال و اندوه همه چیز را در خود فرو برده است. بارها کوشیده ام از شهر بگریزم و در گوشه دهی یا مغازه ای مدفون شوم . دریغا « که در سراچه یِ ترکیب تخته بند تنم!»
من نثر را به عکسِ سیاه و سفیدی تشبیه می کنم و نظم را به عکس رنگین ، آنگاه به نقاشی می رسیم که « شعر » است .
.
من به شعر دست یافته ام و دوست تر می دارم که غبارِ وزن و قافیه ، شفافیت آن را کدر نکند.
« کوزه البته می تواند بسیار گران بها باشد . اما تشنه گیِ مرا آب است که فرو می نشانَد .- آنها که به نقشِ کوزه می اندیشند تشنه نیستند، یا کوزه فروش اند، یا ادایِ تشنه گان را در می آورند.
.
شعر ، همیشه ، «نمی آید » خانه ی ما در سرزمینی است که ابرها فقط گه گاه می بارند – این است که تا ابرها پیدایِ شان می شود بی درنگ سطل و تَشت و هرچیز دیگر ر اکه دمِ دست است برای گرد آوردن باران در فضای آزاد می گذاریم .
.
«در زلالیِ چشمه ساران فروشدن را دوست تر دارم تا شُست و شوی در حمامی اشرافی را با وان چینی و دوش نقره.»
.
برده فروش نیز نیستم که کنیزکان را بیارایم تا دلبری کنند و عشق انگیزاند : من آن عاشقم که به معشوقه رسیده است .در بندِ گوشوار و نیم تاجِ گیسوانش نیستم ، یا جامه ی زربفتش ، جامه اش را به دور می اندازم و تنِ گرمش را در آغوش می کشم . و کاش که سرخی لبانِ معشوقه را شایبه ی «رنگ» نباشد. گردنش بی رشته ی مروارید زیبا باشد و گوش اش بی گوشوار و اندامش بی نیاز از نابه کاریِ خیاط که: «روی دلارام را حاجت مشاطه نیست.»
.
و اما اینکه عده ای این را عیب بزرگی می دانند بد نیست گفته باشم که علاقه یی به جلب آن عده ندارم.
هر چیز لابد برای خواستارش خوب است.
اما به راستی مسأله ای است این ؟ چه می گویند؟ - که برای خاطر مرد هوسران و احمقِ هم سایه که دخترِ چاق و سفید می پسندد : دختر باریک اندامم را وادارم که رژیم چاقی بگیرد – حال آنکه می خواهم سر به تنِ مردِ هم سایه نباشد !
No comments:
Post a Comment