به نظرم آنچه ضعف تألیف نیما و مشکل او در بلاغت فارسی میخوانند دقیقاً ناشی از عظمت نیما در بنیانگذاشتن نوعی تازه از شعرست چراکه هر عمل بنیانگذارانهای تناقضها و لکنتها و پریشانگوییهای خاصّ خودش را میطلبد. لکنت نیما در اجرای زبان فارسی نه تنها نشاندهندهی هیجچ ضعفی در هیچ معنای متعارفی نیست، بل حکایتگر زایش و بنیاننهادهشدن نوع تازهای از فارسیست. فارسی امکانجو و فارسی حادثهطلب، فارسیای که پیچیدگی دوران مدرن را با پیچیدگی زبان بیانگر آن دوران تجسد میبخشد. حتا در شعرهای موزون و مقفای نیما که در بحر و بر اساس عروض کلاسیک سروده شدهاند این زایشگری فارسیِ متفاوت، فارسیِ نو، کاملاً مشهودست منجمله همین شاهکار "در فروبند که با من دیگر" با دکلمهی گرم شاملو
در فرو بند
سروده شده در فروردين 1327
سروده شده در فروردين 1327
در فرو بند كه با من ديگر
رغبتي نيست به ديدارِ كسي،
فكرِ كاين خانه چه وقت آبادان
بود بازيچه يِ دستِ هوسي.
هوسي آمد و خشتي بنهاد
طعنه اي ليك به بي ساماني،
ديدمش، راه از او جستم و گفت:
بعد از اينت شب و اين ويراني.
گفتم: آن وعده كه با لعلِ لبت؟
گفت: تصويرِ سرابي بود آن.
گفتم: آن پيكرِ ديوارِ بلند؟
گفت: اشارت ز خرابي بود آن.
گفتم: آن نقطه كه انگيخته دود؟
گفت: آتش زده يِ سوخته اي ست،
استخوان بنديِ بام و درِ او
مرگ را لذّتِ اندوخته اي ست.
گفتمش: خنده نبندد پس از اين
آفتابي، نه چراغي با من.
گفت: آن بِه كه بپوشي از شرم
چهره يِ خويش به دستِ دامن.
دستِ غمناكان گفتم، اما
از پسِ در به زمين مي سايد.
خنده آورْد لبَش، گفت: وليك
هولي اِستاده به ره مي پايد.
مي درخشد گر افق، اهرمني ست
نيم سوزيش به كف، دود اندود.
مُرد آن در كه اميدش بگشاد
با بيابانِ هلاكش ره بود.
جاده خالي ست، فسرده ست امرود
هر چه مي پژمُرَد از رنجِ دراز.
مُرده هر بانگي در اين ويران
همچو كز سوي بيابان آواز.
وز پسِ خفتنِ هر گل، نرگس
روي مي پوشد در نقشه يِ خار.
در فرو بند دگر هيچ كسي،
نيستش با كس، راي ديدار.
رغبتي نيست به ديدارِ كسي،
فكرِ كاين خانه چه وقت آبادان
بود بازيچه يِ دستِ هوسي.
هوسي آمد و خشتي بنهاد
طعنه اي ليك به بي ساماني،
ديدمش، راه از او جستم و گفت:
بعد از اينت شب و اين ويراني.
گفتم: آن وعده كه با لعلِ لبت؟
گفت: تصويرِ سرابي بود آن.
گفتم: آن پيكرِ ديوارِ بلند؟
گفت: اشارت ز خرابي بود آن.
گفتم: آن نقطه كه انگيخته دود؟
گفت: آتش زده يِ سوخته اي ست،
استخوان بنديِ بام و درِ او
مرگ را لذّتِ اندوخته اي ست.
گفتمش: خنده نبندد پس از اين
آفتابي، نه چراغي با من.
گفت: آن بِه كه بپوشي از شرم
چهره يِ خويش به دستِ دامن.
دستِ غمناكان گفتم، اما
از پسِ در به زمين مي سايد.
خنده آورْد لبَش، گفت: وليك
هولي اِستاده به ره مي پايد.
مي درخشد گر افق، اهرمني ست
نيم سوزيش به كف، دود اندود.
مُرد آن در كه اميدش بگشاد
با بيابانِ هلاكش ره بود.
جاده خالي ست، فسرده ست امرود
هر چه مي پژمُرَد از رنجِ دراز.
مُرده هر بانگي در اين ويران
همچو كز سوي بيابان آواز.
وز پسِ خفتنِ هر گل، نرگس
روي مي پوشد در نقشه يِ خار.
در فرو بند دگر هيچ كسي،
نيستش با كس، راي ديدار.
No comments:
Post a Comment