Saturday, August 24, 2013

A*SH*N*A:MANNUCHEHR ATASHIمنوچهرآتشی


Manuchehr Atashi,also MANOUCHER ATASHI منوچهر آتشی 
A*SH*N*A
منوچهر آتشی





حافظ نیم تا با سرود جاودانم 
خوانند یا رقصند ترکان سمرقند 
ابن یامینم انجه زن در چشم اختر 
مسعود سعدم  روزنی را آرزومند 
من آمدم تا بگذرم چون قصه یی تلخ 
در خاطر هیچ آدمیزادی نمانم 
ننشسته ام تا جای کس را تنگ سازم 
یا چون خداوندان بی همتای گفتار 
بی میگن را از ره تاریخ رانم 
سعدی بماند 
کز شعله ی نام بلندش نام ها سوخت 
من می روم تا شاخه ی دیگر بروید 
هستی مرا این بخشش مردانه آموخت 

شعرم سرود پاک مرغان چمن نیست 
تا بشکفد از لای زنبق های شاداب 
یا بشکند چون ساقه های سبز سیراب 
یا چون پر فواره ریزد روی گل ها 
خوشخوان باغ شعر من زاغ غریب است 
نفرینی شعر خداوندان گفتار 
فواره ی گل های من مار است و هر صبح 
گلبرگ ها ا می کند از زهر سرشار 
با این کلمات آتشین بود بود که نخستین با ر در منتهای دهه ی ٣٠ با لحن و لهجه ی بومی و طبیعت دشتستانی منوچهر آتشی ی شاعر آشنا شدیم او غریبانه سر شورش و عصیان داشت و به دنبال همراهی و هموازی ی شاعران دیگر بود که هنوز واژه های تلخ شکست را مزمزه می کردند 
من راندگان بارگاه شاعران را 
در کلبه ی چوبین شهرام می پذیرم 
من قصه می پردازم از ققد 
این کوتول قلعه ی بی برج و بارو 
از کولیان خانه بر دوش کلاغان 
گاهی که توفان می درد پرهایشان را 
منوچهر آتشی شاعری خاکی بود و تازه دشت آواز خاک را در آهنگی دیگر برای شاعران شهری زمزمه می کرد 
از خاک می گویم سخن از خار بد نام 
با نیش های طعنه در جانش شکسته 
از زرد می گویم سخن این رنگ مطرود 
از گرگ این آزاده ی از بند رسته 
من دیو را می ستایم 
از خواب رنگین سلیمان می گریزم 
من باده می نوشم به محراب معابد 
من با خدایان می ستیزم 
من از بهار دیگران غمگین و از پاییزشان شاد 
من با خدای دیگران در جنگ و با شیطان شان دوست 
من یار آنانم که زیر آسمان کس یارشان نیست 
زبان شعر آهنگ دیگر و بیان آن پارادایمی مشترک میان شاعران زمانه بود و همچنی بود حس ها و عاطفه هاشان 
تا آن جا که فروغ نیز می خواست نام کتاب آغاز تحول شاعریش را به جای تولدی دیگر,همان آهنگی دیگر بگذارد .شاعر در این جا با همین زبان و بیان و حس ها و عاطفه های مشترهک است که احساس همزمانه گی می کند 
می گوید حرفم از شعر هایم اینست که این شعر ها حرف های منست .من چشم انداز لحظه های تعمق و تنهایی خود را به شما نشان می دهم .من می کوشم که همیشه قصه بگویم از آدم ها و اشیا و سر زمین هایی که برای شما ناشناس نیست حرف می زنم .اما با دید و شناختی دیگر و شاید مساله در همین باشد زیرا مسلمان دیده ها و شناخت ها فرق می کند و خود به خود اشیا و آدم ها و مکان هایی که در این دید و آگاهی نشسته اند برای شنونده و بیننده ی دیگر -به جهت اختلاف هم که شده -ممکنست جالب باشد .-از مقدمه ی آهنگ دیگر ١٣٣٩
ای نخل های سوخته در ریگزار 
حسرت میندوزید از دشنام هر باد 
زیرا اگاگر در شعر حافظ گل نکردید 
شعر من-این ویرانه - پر چین شما بعد 
ای ققد ها ای زاغ ها غمگین مباشد 
زیرا اگر دشنام زیبای شما را رانده از باغ 
واوازتان شوم است در شعر خدایان 
من قصه پرداز نفس های سیاهم 
فرخنده می دانم سرود تلختان را 
من آمدم تا بگزارم آری چنین است 
سعدی نیم تا بال بگشایم بر افق 
مسعود سعدم تنگ میدان و زمین گیر 
انعام من کند است و زنجیر است و شلاق
...و در شعر دیگرش به این تتهایی  بیشتر بها می دهد و ساخت به دنبال یاری همدل و هم سخن می گردد 
اسب سفید وحشی 
بگذار در طویله ی پندار سرد خویش 
سر با بخور گند هوس ها به پا کنم 
نیرو نمانده تا که فرو ریزمت به کوه 
 سینه نمانده تا که خروشی به پا کنم ...
اسب سفید وحشی ! 
 خوش باش با قصیل تر خویش 
آتشی در خواب و خیال ها و رویاهایش دمی دور از بوشهر و دشتستان نمی زیست و در آهنگ دیگر و دیگر کتاب های آغازینش این تصویر ها را به روشنی در شعری جاندار و تپنده عرضه می دا شت اما در دوران دوم شاعرش پس از سکوتی نه چندان کوتاه به تاملات هستی گرایانه روی آورد که دیگر همیشه نقشی از طبیعت و زیبایی بداشت و گاه تیره و تر می نمود و حکایت او را همراه هراس و هیولا می نمود تا ان جا که 
سپیده دم بر می خیزیم 
دره ی پر سایه 
و گورهای گمنام را 
دیدار می کنیم 
به تعداد قلوه های رود 
به دشت بر می گردیم 
و به پایانه های رویامان 
در شبنم و آفتاب 
بخار می شویم 
---



 منوچهر آتشی :
ای چراغ قصه های من
ای گل هر لحظه از عطر لطیف یاد تو سرشار!
خنده ات در قصر رؤیایم کلید خوابگاه ناز!
تا تو در خرگاه عطر خویش 
خلعت لبخند بخشی لحظه های انتظارم را
هر رگ من جاده ی یاقوت شهر شعر
هر رگ من کوره راه کشتزار شور و تشویشی است
کز سر هر سبز سیرابش
سرخ منقاران رنگین بال
برگ پیغام جزیره های عطر آگینشان آواز
عطر آواز کرانه های موج آوازشان در برگ
وز جهان گنگ هر پرواز
سبز بی پاییزشان در برکه ی چشم است .
پای بندرهای دیگر زندگی مرده است
آبهای تیره می غلتند روی هم
می دود خرچنگ هر اندیشه در غار سیاه بهت
جاشوان بر عرشه ی مرطوب
خواب های تیره ی آشفته می بینند
جاشوان بندر شعر من اما خوابشان شاد است
خواب می بینند:
می درخشد آبهای دور
بادبان ها هر طرف با رفت و آمدهای قایق ها
طرح پرواز کلاغان سپید شاد را
در فضای صبح بی خورشیدمی بندند
مرغ ماهی خوار در رؤیای پر موجش
ماهیان رنگ رنگ از آب می گیرد
انتهای هر پی من باز هم فانوس دار بندر یادی است .
تا تو با من گرم بنشینی
تا توانم مرد گردآلود جاده های پندار تو باشم
هر نفس کز من گشاید دشت
مرتع بی خوف گرگ آهوان بی گناهی هاست
مخزن هر دانه ی با باد سرگردان
باغ پر گنجشک شادی هاست
سینه ی هر سنگ
رازدار خورد و خواب قافله های گران کالاست
بطن هر لحظه
خوابگاه قرن هاست
وین همه، مهتاب من ! از من
یک نفس با عطر گلهای سپید نوشخند توست
ای چراغ کوچه ی افسانه های گنگ
کوچه ای از شهر خشتش حرف و حرفش اشک
گر تو با من سرد بنشینی
گر نگیری نبض بیمار بهارم را
هر نفس دشتی غبار آلود خواهم داشت کاندر آن
بادها در جستجوی برگ
برگ ها له له زنان در دشت سرگردان
کاروان ها --خاطرات محو دور آغاز --
در غبار بی سرانجامی
دزدشان در پیش
زنگشان خاموش
بارشان سنگین
کاروانی ها
گردشان در چشم
خارشان در پا
یأسشان در دل
در حصار بسته ی پر گرد گمراهی
چون ستور گیج گرد خویش می چرخند
آهوی تنهای دشت شعرهای من!
تپه و ماهور پندارم به جست وخیز هر صبح تو معتاد است
گر تو با من سرد بنشینی
سنگ سنگ دشت شعرم گریه خواهد کرد
برگ برگ باغ شعرم اشک خواهدریخت
جوی پندارم
--تا نبیند مرتع سبز تو را خالی
تا نبیند صبحدم آبشخور پاک تو را متروک
چشمه اش را ترک خواهد گفت
در میان سنگ ها و صخره ها آوار خواهد شد
...
ای چراغ قصه های من...

 منوچهر آتشی 


اسب سفید وحشی
بر آخور ایستاده گران سر
اندیشناک سینه مفلوک دشتهاست
اندوهناک قلعه خورشید سوخته است
با سر غرورش اما / دل با دریغ ریش پ
عطر قصیل تازه نمی گیردش به خویش ...
اسب سفید وحشی
بگذار در طویله پندار سردِ خویش
سر با بخور گند هوسها بیاکنم
نیرو نمانده تا که فرو ریزمت به کوه
سینه نمانده تا که خروشی بپا کنم
اسب سفید وحشی
خوش باش با قصیل ِ ترِ خویش
اسب سفید وحشی اما گسسته یال
اندیشناک قلعه مهتاب ِ سوخته ست
گنجشکهای گرسنه از گرد آخورش
پرواز کرده اند
یاد عنان گسیختگی هایش
در قلعه های سوخته ره باز کرده اند.
اسب سفید وحشی با نعل نفره وار
بس قصه ها نوشته به طومار جاده ها
بس دختران ربوده ز درگاه غرفه ها
خورشید بارها به گذرگاه گرم خویش
از اوج قله بر کفل او غروب کرد ؟
مهتاب بارها به سراشیب جلگه ها
بر گردن ستبرش پیچیده شال زرد





---
فراقی 
:
سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی تو
آغاز می شود 
آفتاب سرگشته وپرسان
تا مرا کنار کدام سنگ
تنها باید به تماشای سوسنی نوزاد
به نخستین دره سرگشتی هام
در اندیشه تو ام
که زنبقی به جگر می پروری
و نسترنی به گریبان
که انگشت اشاره ات
به تهدید بازیگوشانه
منقار می زند به هوا
و فضا را
سیراب می کند از شبنم و گیاه
سپیده که سر بزند خواهی دید
که نیست به نظر گاه تو آن سدر فرتوتی که هر بامداد
گنجشکان بر شاخساران معطرش به ترنم
آخرین ستارگان کهکشان شیری را
تا خوابگاه آفتابیشان
بدرقه می کردند
سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی مرا
آغاز خواهی کرد
مثل گل سرخ تنهایی
آه خواهی کشید
به پروانه ها خواهی اندیشید
و به شاخه سدری
که سایه نینداخته بر آستانه ات

مرکب خوانی

چه حکایت است
وحشت از باد مخالف ؟
وقتی شرطه‌ی قصّه ها
شمایلی آشنا ندارد
در این غرقاب ؟
در این پیجاب‌ها
که باد هیولا
از شش سو می وزد و باد زار
از هزار جای زمهریر درون
چه هراس
آن را که به زورق گردباد
به جانب جزیره توفان
لنگر گرفته است ؟
رهایم کن
بگذار تا به سرعت شاهینی دیوانه بچرخم
به طیف درهم این خیل بال و هول
در این منظومه‌ی سرگیجه
از آن کهکشان بی اعتبار
که آفتاب‌اش از شتاب شهابی
ردای شعله به سر می‌کشد
و پاره سنگی سرگشته
جان می ستاند از ماه
نه
بگذار فلاخن بگیرم از این دیوانه
و بر آبشخور اعتمادی
آرام کنم گله را
اعتمادی
که از حقارت حادثه
قایمه استوار کند
و بایستد
بی لرزه در گذر بادهای میان تهی
کافی‌ست نی لبکم بنوازم
تا هزار نی‌لبک به فغان اید از توفان‌ها
و فراموش شود زوزه‌ی گرگان خیالی
که سراسر رویامان را
خاکستری کرده است

چه حکایت است از چه بترسم
وقتی
به زورق گردباد می نشیند پرستو
تا به برکه‌یی برسد
من
بر کلک نی لبکی سوار می شوم
تا به ساحل آواز برسم
---
طرح
:
باد در دام می نالید
رود شولای دشت را می دوخت
قریه سر زیر بال شب می برد
قلعه ی ماه در افق می سوخت  
ذهن تصویر گرای آتشی آنجا که از تماشا دست کشیده و روا یت هایش را کوتاه کرده  باز آرام و قرار ندارد همچنان که پس از طرح کوتاه دشتی رود و قلعه و باد و ماه ,که نیز بخشی از طرح یک شعر بوده است ,به نقاشی روی می آورد  در شعری با همین عنوان 


چه پازن کوهی باشد چه آهوی دشتی
گلوله میان دو چشم زیبا زیبا نیست


اگر که می‌توانی
دو شاخ بلند برجسته ترسیم کن ــ فراز درّه
که آسمان را
مانند تاجِ فیروزه در میان گرفته باشند
یا نه، دوچشمِ خم شده بر مرتع
که دشتِ سبز را
تا دور دست سایه زنند

.  .  .  

گلوله در میان دو چشم بینا زیبا نیست
ــ چه دختر دشستانی باشد چه ره‌زنِ کوهستانی ــ
زیبا فقط
خالِ زمردینِ میانِ دو ابروی کولی است.
تابستان ۱۳۷۱

 اسب سفید وحشی...

2 comments:



  1. Korosh Hamekhani فراورده ای نیکوی زبان و کلماتت عاشق را زنده می کند... فرامرز بیعت های شعر و شور و شیدایی ... با عشق

    ReplyDelete