NOSRATOLAH MASOUDIنصرت اله مسعودی
عروس كاشیهای آبی
بخت خود را
با آن روسريِ سبز
كه از دست فرشتهها قاپيده بودی
به گياهان نورس كنار ِعالی قاپو گره زدی
و بخت مرا
به هيچ.
آخر شهزادهي شهر خارستان
جز تاجی از خار
و پاييزی در چشم
كه چيزی نبايد داشته باشد.
بخت مرا
به هر چه ميخواهی گره بزن
امّا بدان
كه آنقدر تكه تكه خيالت را
به در وُ ديوار كوبيدهام
كه خدا هم فرصت جمع كردنشان را ندارد.
و آنقدر
در تنهايی لبانت را خواندهام
كه باغهاي گيلاس
حتي يك شب
دست از سر خوابهای من بر نميدارند.
آی عروس بارانهای نمنم ِسی وُسه پل وُ
شكوهِ برهنهی كاشیها بعد از باران
مرا در يكي از خوابهايم
هزار سالِ پيش
كنار چناری در چهارباغ بالا
دفن كردهاند.
نصرت الله مسعودی
بخت خود را
با آن روسريِ سبز
كه از دست فرشتهها قاپيده بودی
به گياهان نورس كنار ِعالی قاپو گره زدی
و بخت مرا
به هيچ.
آخر شهزادهي شهر خارستان
جز تاجی از خار
و پاييزی در چشم
كه چيزی نبايد داشته باشد.
بخت مرا
به هر چه ميخواهی گره بزن
امّا بدان
كه آنقدر تكه تكه خيالت را
به در وُ ديوار كوبيدهام
كه خدا هم فرصت جمع كردنشان را ندارد.
و آنقدر
در تنهايی لبانت را خواندهام
كه باغهاي گيلاس
حتي يك شب
دست از سر خوابهای من بر نميدارند.
آی عروس بارانهای نمنم ِسی وُسه پل وُ
شكوهِ برهنهی كاشیها بعد از باران
مرا در يكي از خوابهايم
هزار سالِ پيش
كنار چناری در چهارباغ بالا
دفن كردهاند.
نصرت الله مسعودی
No comments:
Post a Comment