تولدی دیگر
:
آفتاب توی خیابان
از پنجره ی کافه می پرد تو
و تاب می خورد
تا می نشیند روی صندلی شماره یازده
فوری عکسش را می گیرم
که همین طور زل زده توی چشمانم
و بلند بلند دارد با کسی دیگر تلفنی حرف می زند
شاید از کاراییب آمده باشد یا آفریقا
و تازه خودکارم را قرض می گیرد
و یک تکه روزنامه ام را
تا گوشه اش چیزی بنویسد
صندلی شماره یازده خالی است
صندلی های پشت پنجره هم
توی خیابان رفت و آمدی نیست
تنها صدای ماشین قهوه می آید
و یکی دو مشتری زن و مرد
که چیزهایی توی گوش هم زمزمه می کنند
و ریز ریز می خندند
تلفن زنگ می زند
فنجان قهوه ام را بر می دارم و لا جرعه سر می کشم
No comments:
Post a Comment