Thursday, October 10, 2013

FS:JAMAAL BAAZDAAR AND HIS SHADOWجمال بازدار و سایه اش

جمال بازدار و سایه اش

قرابت ِ دو خورشید ِ تو .

بر بلندای دو خورشید ؛
دو مضراب .

بر بند بند نفس های دو مضراب ؛
عریانی ِ حجاب ِ خواب ..

دو چشم ِ بلند ِ تو ؛ تفسیر ِ بلند ِ رجعت

جمال بازدار جمله ها را وا می گذارد و با کلمه , کلمه ی تنها و جاری به کلام می رسد .مضراب های او می نوازد و موسیفی او در پوینت ها و کانترپوینت ها یا لخت ها و ضد لخت ها ضربه می زند تا در گشت ها و بازگشت هایی ملودیک بیدارت نگاه دارد .نگاه او به عریانی , در پی کشف عریانی است و دنیای او از خورشید تا خواب ,بی پرده و حجاب در پی کشف است .شاعر تمام عاشقی را در همین چند کلمه و کلام با چیزهایی ماموس که 
ساخته ی دست اوست  پی می ریزد و دنبال می کند اما شگرد اصلی ی او در این شعر کوتاه و تفسیر بلند همان پرهیز از جمله سازی است تا سر سخن را باز نگاه دارد و زمزمه ها را مکرر کند 
گفتیم و باز گفتیم که نگاه دارد و قصدمان تاکید بر نگاه از دو چشم است که او در این شعر آن را بلند توصیف می کند: تفسیر بلند ...و  گویی که به خاک پای معشوق در افتاده تا دنیای او را کشف کند و به دنیای خود بپیوندد .تا دنیایی تازه را بسازد و گزینش کلمه ها به این کلام بسیار کمک می کند بی آن که بسامدی متنوع یا سرشار را بجوید .پس آن دو خورشید , و آن دو مضراب همه به قصد عریان کردن است و عریان شدن .و چه خوب که شاعر این شعر کوتاه- بلند ,
فعل ها را به سایه اش بخشیده است و شعرش از همین روست که نفس می کشد و با ما هم نفس می شود 
ف.س  



برای ؛ " دکتر فرامرز سلیمانی " عزیزم و نقد کوتاه ِ ایشان بر یکی از نوشته هایم
..................................................

آن روزها که توان ِ خرید ِ هیچ کتاب و مجله ای نداشتم ، یا پناه بردن به جمهوری ِ کتابخانه ها برایم میسر بود و یا نسیم ِ دمکراسی ِ برخی از معدود دوستان ِ مهربان ، که گهگاه از خرید ِ کتاب های جدیدشان سخن می گفتند و اجابت ِ تقاضایم که : " اگر ممکن هست از آن کتاب ها و مجلات که خریده اید و در دست دارید برایم بگویید. آن شعرها را برایم بخوانید " -
اینگونه فرصت داشتم تا با شعر آشنا بشم. تا شعر شاعران ِ جهان را بشنوم و سعی کنم به خاطر بسپارم. سعی کنم آنها را نفس بکشم.... نفس بکشم واژه ها و کلمات و جملات را... نفس بکشم نام ِ شاعران و مترجمان آن اشعار را....
این چنین بود که نرودا را اولین بار شنیدم. شناختم. و نفس کشیدم.... و مترجم آن اشعار را .." دکتر فرامرز سلیمانی "......
آن روزها ، آن روزهای تاریک که فقط هر چه بود فقر ِ مطلق بود...
هر چه بود تاریکی ِ مطلق بود.....
آن روزها که تنها مسکن ِ آرامش بخش ، شنیدن آن اشعار بود
و آرزوی یکبار دیدن ِ - حتا - عکسی از آن شاعران و مترجمان که با تلاششان و آن آثار ِ نابشان می توانستم با کودک ِ رویین تن ِ رویا را در جان ساعت ها و ساعتها و روزها و روزها سر کنم. زندگی کنم........

و امروز در صفحه ی " دکتر فرامرز سلیمانی ِ عزیز نقدی از یک نوشته ی کوتاه ِ خودم دیدم که فقط اشکم را جاری کرد....

من هیچگاه شعر نگفتم.... دقیقا همان که عمو سعید سلطانپور سالها پیش سرود :

" من هرگز شعر نساخته ام
من خود، لحظه هایی، شعر بوده ام
من خود را نوشته ام
در من، درخت ها کلمه بودند
چشمه ها کلمه بودند
ستاره ها کلمه بودند
و شعر من
تصادم ستاره و درخت بود
فوران درشت چشمه بود "

من هنوز شعر را نمی شناسم... هنوز این سرزمین ِ همیشه آزاد را نمیشناسم
و هنوز به راز ِ تسخیر ناپذیری ِ سرزمین شعر توسط تمام فاتحان ِ جهان ، هنوز به راز ِ برندگی ِ شعر در برابر هجوم ِ تمام ِ سیاهی های این جهان

 نرسیده ام.....

No comments:

Post a Comment