Saturday, February 28, 2015

A*SH*N*A:ROSA JAMALIرزا جمالی




زن - گرگ -کرکس - ببر
ROZA JAMALIرزا جمالی
A*SH*N*A
زاده ی ۱۳۵۶ تبریز
دانش آموخته ی ادبیات دراماتیک , ادبیات نمایشی دانشگاه هنر

نقطه. بی‌نقطه این سطر مضطرب است که چرا تمام نمی‌شود؟
 
بی نقطه به دلسوزی تو احتیاج دارم
با نقطه تمام می‌شوم
و دلم می‌گیرد از تمام شدنم!
--- 

زنجیرها ومارها را می بینی بر شانه هایم؟
و دیدی بودی لانه های عقابان را در دو چشم کور تاریکم ؟
کبوترانی را که شبیه تاج بر سرم لانه کرده اند را دیده ای؟
و کلاغ ها را که بر زمردها و الماس تنم نشسته اند را دیده ای؟
این تخت مرمر را دیده ای تو که در طلای سرخ انگار مذاب شده است
و آن سنگ قیمتی را که تا بیست و یک متر در چشمانم که همان مردمکان توست نفوذ کرده اند را دیده ای؟
و دیده ای که بر این سنگ، بره های لاغرِ شهر سوخته را در سرزمینی عاریتی و شهری چاهار دروازه شیر داده ام
و با لاشخوران برهنه عشق با زی کرده ام، دیده ای تو؟
و با تمام شور حیاتی ام با گرگ ها خوابیده ام، دیده ای این را؟
و دیدی که چنگال های تیزشان را با تعظیم ناشیانه ای بوسیدم
و به زن- گرگ  کرکس - ببرِ تمام بدل شدم.

پیکر پوشالی ام،
که از کاه و ماهوت و کاغذ و زرورق پر شده است.

دیده بودی تو بادگیرهای سوخته را و باغ چای را و گل های زعفران را در بوته ی سینه هایم؟
مارها که بر اندام هایم لیس می کشند را چه؟
من قطب نمای این دریا بودم در آن عصر مفرغی
و بر ستونی از الحمراء گل سرخی آویخته است، گیاهی که منم
همان عقربی شده بود که در پیکر پوشالی ام پیچیده است و لانه کرده است ، دیده بودی آن را.
همان که خانه کرده است در درختی و در مکعب کوچکم و چنگ زده بودی بر ساقه های آسمانم که پیچیده بودی در من و پوشانده است روزم را که ساده است و سیاه
همان روباهی ست که در اینجا به گل نشسته بود در انتظار ببری که منم
همان سنگ و صخره ام که به مرجان های ته دریا پیوسته بودم وَ پوسیده در ریگ ها وُ مرداب های تنت
همان ریسمانم که انگار به آسمان دوختی تو...

دیده بودی تو عصاره ی کاسنی را که به عطر سدر آمیخته؟
دیده بودی این علف وحشی را و جلبک های خود رو را؟
لاشخورها را دیده بودی در طلای سرخ ام؟
که چشم هایم را می جویدند در حالیکه بر سنگ مرمر نشسته بودم
و شبیه کوبش دارکوبی زمان را اعلام می کردم
و یا کاش به ساعت جغد در نیمه های شب تکرار می شدم .

و این زمین چه کرده است با من ؟
و این جلبک وحشی ؟
که این ببر؛...


شکستن مرزهای روشنفکری؛ نگاهی به نماد "خدا" در شعر رزا جمالی
رزا جمالی شاعری ست که در عین شکستن مرزهای زبانی و جنجالی بودن شعرش، از مرز شکنی های باب طبع روشنفکری بازاری ایران، خودداری شگفت انگیزی میورزد. برای نمونه و در این مقال، با نگاهی به نماد و عنصر "خدا" در شعر شاعر، میتوان به خوبی پی بُرد که شاعر از بکارگیری واژه ی خدا، نه تنها در شعرش ابایی ندارد که خدا، به عنوان عنصری دوستدار شاعر و یا دست آخر، بی طرف در شعرها حاضر میگردد.
در شعر "تهران در بغلم"، شاعر با قدرت به زوال تهران و نمادش در مرگ خود، اشاره میکند اما ناگهان، "خدا" ظاهر میشود و با اینکه کاری از دستش بر نمی آید، اما آنقدر مهربان است که دستکم در این "مرگامرگ" توأمان شهر و شاعر، میتواند با حمایتش، جسد شاعر را تحویل بگیرد:
تهران در بغلم
رو به احتضار
به ماده گاوی پیر می ماند که زوزه می کشد آرام و رام
تن اش را به موهایم می مالد
فردا لاشه ای ست که سپور خیابان جمع اش می کند
به لگد های ماده سگی پناه می برم
و جسدم را به خدا می سپارم
این محبت میان "شاعر و خدا"، بسیار شگفت انگیز، مدرن، ضد سنتی و در همان حال "ضد روشنفکری" بشمار می آید. در سنت و دین، خدا نمیتواند دوست کسی باشد، نماد خدا چنان ارتقا پیدا کرده است که انگشت شماری میتوانند ادعا کنند که با خدا دوست هستند و مورد تمسخر باقی دینداران قرار نگیرند. دین، به هزار توی کلیسا و کنیسه و مسجد و خانقاه و معبد و... درتنیده است و هرگونه تلاش برای برقراری ارتباط نزدیکتر با خدا، آشکار و پنهان، به چشم بدعت نگریسته میگردد!
این نمادسازی شاعر از خدا، به عنوان دینداری بی ساختار، به شکل خدای مهربان، دوست و با انصاف از جانب جریان روشنفکری ایرانی نیز با دشمنی نسبی نگریسته میگردد. جریان روشنفکری و منورالفکر ایرانی، در یک خطای محاسباتی و با برداشتی آنارشیستی سکتاریستی از سخنان مارکس و انگلس، دین را نادرست میداند! و خدا را، دشمن انسان میپندارد! جریان روشنفکری ایرانی همچنین با تحریف "صادق هدایت" به عنوان نماد بی دینی، در حالی خود را مجهز به ادبیات هدایت مینماید که راوی بوف کور هرگز و در هیچ جا، دین و خدا را دشمن اصلی معرفی نمیکند و حملات هدایت به ملاها و روایات و... بیشتر در کنار انتقادات تند او از کمونیسم، کاپیتالیسم مهار گسسته و صوفی گری هندی قرار میگیرد و بس.
در شعر "سرخس"، شاعر از این هم فراتر رفته، خدا را "همراه" خود میداند؛ این از چند زاویه قابل تأمل است، برای نمونه حتی شاعران مذهبی چون خود را چندان پاک نمیدانند، جرئت این را ندارند که خدا را همراه خود بدانند! این از سویی، به انسان گرایی و ناب گرایی رزا جمالی نیز برمیگردد:
سرخس
هفت طبقه بودم گیاهی مخصوص به تن داشتم ؛ در جشنی شبیه مراسم ختم شرکت کرده بودم
سنگ بر پیشانی برگشتم ؛ بر سرزمین مادری ام باردیگر نگریستم وَ گریستم
پدرم سیمرغ بود ؛ مادرم الهه ای بی تاب درشوش وُ هگمتانه وُ مقبره ی مردخای
وَ خدا با من بود...
مشکل رزا جمالی اینست که در جامعه ای دو قطبی گیر میکند، یعنی بر اساس ضرب المثل منحط و معروف:" یا رومی رومی یا زنگی زنگی" یعنی یا حیدری یا نعمتی، یا پولدار یا بی پول، یا خوب یا بد، یا دیندار یا بی دین؛ جامعه ای از دو سو ستمکار و بی هویت که بر اساس الگوی خطرناک "داشتن یا نداشتن آب" شکل گرفته است.
رزا جمالی اما، این مشکل را حل میکند؛ شعری شگرف با زدودن "افسانه های قشری" برای از دسترس خارج کردن خدا و از آنسو همزمان، بزیر پرسش بردن الحاد "تقلیدی" جنبش روشنفکری ایرانی که در پاره ای جاها براستی شکلی کودکانه و لجبازانه پیدا کرده است.
رزا جمالی شاعر شکستن مرزهای آلودگی و ضد انسان گرایی ست؛ آخرین صدایی ست که با فمینیسم افراطی ضد مرد فاصله بندی دارد، بلندترین ترانه ای ست که جزمیات سنت و روشنفکری را، با هم نشانه رفته است و مبارزه ای ست هرچند شکست خورده ولی هنوز امیدوار، برای انسانی که در مادیات نو لیبرالی به انحطاطی بی بازگشت کشیده شده است:
ایستگاه
چمدانم را بسته ام!
در مریخ هم که بگردی برگی از من پیدا نمی کنی
باز هم چیزی کم است
به حاشیه رسیده ام
عقربه به صفر نزدیک شده
اگر قطب نما را به من بدهی
باز درخت های دو طرف خیابان مساوی اند
چه کنم؟
حیف شده ام
"دوستت دارمی " که از لب پنجره افتاد.
حتا خدا هم که از آن بالا نگاهم می کند ، گریه اش می گیرد
لباس های قدیمی ام بلاتکلیف مانده ست
چروک خورده ام
و به ایستگاه رسیده ام.”
براستی این چه "خدا"یی ست که دلسوزانه برای شاعر گریه میکند؟ اینجاست که شاعر، به مفاهیم "مانوی" از خدا نزدیک میگردد؛ خدایی که ما را دوست دارد، حامی ستمدیده است و دشمن پلیدی ها ولی برخلاف روایت مسیحی، یهودی، اسلامی، بودایی و... "نیروی برتر" نیست بلکه یکی از دو نیروی جهان است، پیروزی او نیز به پشتیبانی تک تک انسانها از خوبیها بستگی دارد، و "حتمی" نیست و ایجاد جهان، یک برنامه ی از پیش "کاملأ معلوم" و تنها برای "آزمودن انسانها" نیست. مانی پا را از این فراتر گذاشته، "دیانت یهود" را دروغین، و دست ساخته ی "شیطان" برای انحراف بشریت از راه "پاکی و خوبی" میداند. سپس در یک نقد رادیکال، حتی "مسیحیت" را در ادعای اخراج انسان از بهشت تنها گذاشته، اخراج انسان از بهشت را بدستور "شیطان" دانسته و میوه ای را که آدم و حوا خورده اند، "میوه ی دانش" و هدیه داده توسط "خدا" میشمارد....
سکوت جریان روشنفکری ایران در برابر اشعار رزا جمالی در اشاره اش به خدا، سکوتی محتاطانه و با زیرکی و رندی این جریان همراه است. همانگونه که این جریان، با تحریف زیرکانه ی سخنان "محمد مختاری"، و فریب جریان "سنتگرا"، محمد مختاری را "مصادره ی به مطلوب" نمود؛ یعنی سخنان شادروان مختاری اگر به دقت خوانده شود، بیش از آنکه حمله به سنت ها باشد (که در جاهایی هست)، نقدی تند بر ضد مافیای روشنفکری کشور است.
جامعه ی ایران، بر خلاف "پارانویای جریان سنتی"، جامعه ای "دینی" نیست؛ که جامعه ای نیم اسلامی ـ نیم زرتشتی مانوی مزدکی(نماد سکولار) ست. رزا جمالی با بکارگیری زیرکانه ی نماد خدا در شعر خود، نه تنها اصل روایات سنتی را بزیر پرسش میکشاند، بلکه "درک مغلطه آمیز" جریان روشنفکری ایرانی از نیمه ی "زرتشتی، مانوی و مزدکی" جامعه را، به تمسخری نیمه خاموش میسپارد. جریانی که با"خود سترگ انگاری"(۱) بیمارگون، خود را "ناجی" ملت از سنتها معرفی میکند، از توده ی مردم به شکل "فاجعه آمیزی" جدا افتاده و دچار "از خودبیگانگی فراتاریخی" شده است.
پیام رفیقی، ۳۱ ژانویه ۲۰۱
1- Delusions of grandeu
"یکی از نگاره های آمیغ مانوی ست که بتازگی و بشکلی تصادفی از خانه ی یک ژاپنی پیدا شده است"

No comments:

Post a Comment