قصدم آزارِ شماست!
اگر اینگونه به رندی
با شما
سخن از کامیاریِ خویش در میان میگذارم،
ــ مستی و راستی ــ
بجز آزارِ شما
هوایی
در سر
ندارم!
□
اکنون که زیر ستارهی دور
بر بامِ بلند
مرغِ تاریک است
که میخواند، ــ
اکنون که جدایی گرفته سیم از سنگ و حقیقت از رؤیا،
و پناه از توفان را
بردگانِ فراری
حلقه بر دروازهی سنگینِ زندانِ اربابانِ خویش
بازکوفتهاند،
و آفتابگردانهای دو رنگ
ظلمتگردانِ شب شدهاند،
و مردی و مردمی را
همچون خرما و عدس به ترازو میسنجند
با وزنههای زر،
و هر رفعت را
دستمایه
زوالیست،
و شجاعت را قیاس از سیم و زری میگیرند
که به انبان کرده باشی؛ ــ
اکنون که مسلک
خاطرهیی بیش نیست
یا کتابی در کتابدان؛
و دوست
نردبانیست
که نجات از گودال را
پا بر گردهی او میتوان نهاد؛
و کلمهی انسان
طلسمِ احضارِ وحشت است و
اندیشهی آن
کابوسی که به رؤیایِ مجانین میگذرد؛ ــ
ای شمایان!
حکایتِ شادکامیِ خود را
من
رنجمایهی جانِ ناباورِتان میخواهم!
سروده "شبانه"
اگر اینگونه به رندی
با شما
سخن از کامیاریِ خویش در میان میگذارم،
ــ مستی و راستی ــ
بجز آزارِ شما
هوایی
در سر
ندارم!
□
اکنون که زیر ستارهی دور
بر بامِ بلند
مرغِ تاریک است
که میخواند، ــ
اکنون که جدایی گرفته سیم از سنگ و حقیقت از رؤیا،
و پناه از توفان را
بردگانِ فراری
حلقه بر دروازهی سنگینِ زندانِ اربابانِ خویش
بازکوفتهاند،
و آفتابگردانهای دو رنگ
ظلمتگردانِ شب شدهاند،
و مردی و مردمی را
همچون خرما و عدس به ترازو میسنجند
با وزنههای زر،
و هر رفعت را
دستمایه
زوالیست،
و شجاعت را قیاس از سیم و زری میگیرند
که به انبان کرده باشی؛ ــ
اکنون که مسلک
خاطرهیی بیش نیست
یا کتابی در کتابدان؛
و دوست
نردبانیست
که نجات از گودال را
پا بر گردهی او میتوان نهاد؛
و کلمهی انسان
طلسمِ احضارِ وحشت است و
اندیشهی آن
کابوسی که به رؤیایِ مجانین میگذرد؛ ــ
ای شمایان!
حکایتِ شادکامیِ خود را
من
رنجمایهی جانِ ناباورِتان میخواهم!
سروده "شبانه"
آیدا،درخت، خنجر و خاطره
No comments:
Post a Comment