ف.س
Two Poems from Omran Salahi(برگرفته از جُنگِ فرهنگِ نوين، دی ماهِ ۱۳۵۸، تهران)اوزاماناونلار گلنده
من دونيايا گلمه ميشدم
من دونيايا گلنده
اونلار گئتميشديد
من اونلار دان بير ذات بيلميرم
اونلاردان
هم ياخشی يازيب لار، همهه پيس يازيب لار
اونلار دوز يولو گئديب لر يا آزيب لار؟
بيلميرم
آمما بونی بيليرم کی اوزامان
فدايی لر واريميش
کيملر دنيميشلر؟
دييه جاقسان کتلی دن کوتلی دن
قوربان اولوم کتلی لرين الينه
قوربان اولوم کتلی لرين ديلينه
اللری بيريميش
ديللری بيريميش
اونلار گئديب لر، آمما من گورورهم
يانميش ياغيب
بير قوجا اکينچی
دوروب دومان ايچينده
قابار ميش الينده، بئلی
گويه ريب تؤفنگ اولوب!
آن زمانهنگامی که آنان آمدند
من به دنيا نيامده بودم
و هنگامی که من به دنيا آمدم
آنان رفته بودند
من از آنان چيزی نمیدانم
از آنان
هم خوب نوشتهاند و هم بد
آنان از راهِ راست رفته، يا گمراه شدهاند؟
نمیدانم
اما اين را میدانم که آنزمان
فداييان بودهاند
از چه کسانی بودهاند؟
خواهی گفت: از دهاتیهایِ بیسر و پا
قربانِ دستِ آن دهاتی بروم
قربانِ زبانِ آن دهاتیها بشوم
دستهایشان يکی بوده است
آنان رفتهاند، اما میبينم
باران باريده است
و کشاورزِ پيری
در ميانِ مِه ايستاده است
و بيلش در دستهایِ تاولزده
روييده و تُفنگ شده!تهران. ۵۸/۹/۱۷
يالانچیلارينه يالان دئه يلر
يالانی جماعت
سحر چايلا ايچديلر
گؤن اورتا ناهاره،
گئجه شاملا ئيديلر!
دييرلر
يالان دييهن آلله هين دوشمانی دير
آمما يالانچی لار
سحردن آخشاما
آللهه دان دانيشيرلار
بوغدا گورسه ديلر، آرپا ساتير لار
بالين ايچينه ده زههر قاتيرلار
گئجه سؤفره باشيندا
آچاندا راديونی
پيشميش تويوغون داگؤلماقی توتور!
دروغگوهابازهم دروغ گفتند
مردم، دروغ را
صبح، با چای نوشيدند
ظهر، با ناهار
و شب، با شام خوردند!
میگويند:
دروغگو دشمنِ خداست.
اما دروغگوها
از صبح تا شب
از خدا حرف میزنند
گندم نشان میدهند و جو میفروشند
و در عسل، زهر میآميزند.
شب، سرِ سُفره
راديو که باز میشود
مُرغِ پُخته هم خندهاش میگيرد!
سال ١٣٥٨ با عمران صلاحی و شهروز جویانی و فیروزه میزانی و شهلا اعتدالی و نسرین نصیبی و دیگردوستان دست به کار انتشار جنگ فرهنگ نوین بودیم در تهران . این شعر ها ی فارسی و ترکی یادگار آن دوران است
من نیستم در بن پیراهن
تویی تو
که فرود آمده یی بر دریاچه
و آب را بی تاب کرده یی
تو نیستی در بن پیراهن
منم من
که عبور کرده ام از در
و ماه را در آب دیده ام
عمران صلاحی
مرگ از پنجره ی بسته به من می نگرد
زندگی از دم در
قصد رفتن دارد
روحم از سقف گذر خواهد کرد
در شبی تیره و سرد
تخت حس خواهد کرد
که سبک تر شده است
در تنم خرچنگی است
که مرا می کاود
خوب می دانم من
که تهی خواهم شد
و فرو خواهم ریخت
توده ی زشت کریهی شده ام
بچه هایم از من میترسند
آشنایانم نیز به ملاقات پرستار جوان می آیند.
---
No comments:
Post a Comment