img by : moj
وقتی که مرد مرد من خیلی دلم گرفت دستان کارایی داشت و حنجره یی طلایی که نمی خواستم آوایش را با خود ببرد و توی کاسه ی سرش به اندازه ی یک هزار و یک شب قصه و افسانه داشت .شهرزاد بود .شهرزادی می کرد. و از بامی به بامی می پرید .مثل بودای بامیان که وقتی مرد هنوز نمرده بود اما من دلم خیلی گرفت برای آن سنگ های تکه پاره ی هستی هم.حالا می شود خیلی های دیگر را شمرد که وقتی رفتند دلمان گرفت مثل حافظ یا نیما ،یا رومی و نرودا و لورکا و پا ز. یا آرش و آریو برزن و لطفعلیخان زندیا همین خشایار شا ی خوشباور خودمان که این همه راه سپرد تا که تازیانه بر دریا زند ...
گاهی مرگ را باور نمی کنم وقت هایی که مرگ را باور می کنم
6.30.2012
این را برای تو نوشتم در وقت هایی که نیستم
ReplyDelete