روزی که رفته بود هنوز نرفته بود
زیرا شعر هایش دا شت نفس می کشید
و من دست هاش را گرفتم
و در نور ماشینی که دا شت پشت سرمان می آمد
فشردم
و او دست هایم را گرفت
و در نور ماشینی که پشت سرمان می آمد
فشرد
و من دانستم تازه
او که رفته بود
هنوز نرفته بود
و او دانست
که من نرفته بودم
زیرا شعر هایم دا شت نفس می کشید
No comments:
Post a Comment