Saturday, June 30, 2012

EULOGY FOR BORNA

img by : moj

وقتی که مرد مرد من خیلی دلم گرفت دستان کارایی داشت و حنجره یی طلایی که نمی خواستم آوایش را با خود ببرد و توی کاسه ی سرش به اندازه ی یک هزار و یک شب قصه و افسانه داشت .شهرزاد بود .شهرزادی می کرد. و از بامی به بامی می پرید .مثل بودای بامیان که وقتی مرد هنوز نمرده بود اما من دلم خیلی گرفت برای آن سنگ های تکه پاره ی هستی هم.حالا می شود خیلی های دیگر را شمرد که وقتی رفتند دلمان گرفت مثل حافظ یا نیما ،یا رومی و نرودا و لورکا و پا ز. یا آرش و آریو برزن و لطفعلیخان زندیا همین خشایار شا ی خوشباور خودمان که این همه راه سپرد تا که تازیانه بر دریا زند ...
گاهی مرگ را باور نمی کنم وقت هایی که مرگ را باور می کنم 
6.30.2012

1 comment:

  1. این را برای تو نوشتم در وقت هایی که نیستم

    ReplyDelete