Wednesday, January 7, 2015

IRANIAN WRITERS ASSEMBLY:BAHRAM SADEGHI

دکتر بهرام صادقی BAHRAM SADEGHI
Iranian Writers Assembly
سی سال تمام می گذرد از آن روز که با غلامحسین سالمی رفتیم خاتم دکتر بهرام صادقی در مسجد آذربایجانی های خیابان شاه در روز سرد زمستانی و فضایی خاکستری که همه با هم و به دور از هم یک گوشه کز کرده بودند و همکاران کلینیک کرج دکتر صادقی هم آمده بودند سیاهپوش و با چشمانی سرخ و گریان و گلشیری که رفت آن بالا مرثیه خواند برای دوست دوران جوانی و همشهری و همکار و هم قلمش و گفت که بهرام هنوز هست و این گوشه کنارهاست و دوباره خودش را نشان می دهد و مجلس که تمام شد کسی حوصله نداشت با کسی حرف بزند و موقع بازگشت توی ماشین هم سالمی دستش را محکم به فرمان گرفته بود و آن روز تنها وقتی بود که او را ساکت می دیدم و براهنی هم از پشت سر می آمد و تنها و ساکت بود و اندوه در خیابان های سرد و خاکستری پرسه می زد .این شاید دومین باری بود که پس از انقلاب به مجلس ختم یکی از اهل قلم می رفتم و با خود عهد کردم دیگر به چنین مجالسی نروم اما مگر می شد  دكتر بهرام صادقى در مدتى كوتاه در يك مجموعه ى كوچك و محدود يك دنياي بزرگ آفريد و رفت اما مانند دكتر تقى مدرسى و دكتر غلام حسين ساعدي بر قصه و نمايش ايران تأثير گذاشت.- ف.س.
.
سال 1315 در نجف آباد زاده شدم... توی کوچه صادقی... جایی که همه فامیل زندگی می کردند و می کنند... فرزند آخر خانواده ام... با دوخواهر برادر دیگر، برای ادامه تحصیل به تهران آمدم و ماندگار شدم... به ده و کوچه های خاکی ، مدبون ام... عاطفه ام را مدیون ام... چه خانه هایی از خشت و گل به بارانی می لرزید... و سیل که آمد، شش صد خانه را با خود برد... به همین راحتی با همه کم سن و سالی، مصیبت را درک می کردم... عاطفه در من می جوشید...
.
نویسندگی را از شش سالگی شروع کردم... در خود احساسی، چیزی سراغ داشتم که در بچه های هم سن و سالم پیدا نمی شد... چیزی رنج آور و آزار دهنده... آن گونه سهمگین که قادر نبودم با کلمات رایجی که بر سر زبان مرد بود، بازگو کنم... می باید ذهنیات خود را در فرم و شکل دیگری بیان می کردم... شکل وفرمی که بعدها به چنگ اوردم که همانا داستان و شعر بود..
.
نویسندگی، سرنوشت من است. پس از پایان هر قصه، ذهنم را قصه دیگری می پوشاند...
می گویند نوشته های من طنز چخوف وار دارد... در حالی که خودم معتقدم طنز نوشته هایم هیچ شباهتی به طنز چخوف نمی تواند داشته باشد.... اما نخستین نویسنده ای که روی من اثر گذاشت، "داستایفسکی" بود...
.
من اصولا با این چیزهای اکادمیک از قبیل تیپ در داستان، بیان مساله اجتماعی و این که نویسنده از خود مایه بگذارد یا نگذارد، مخالف ام...
زندگی ، خیلی کوچک است... به همان نسبت، دنیا هم خیلی کوچک ،.. و به نظر من باید ادعاهای ما و کارهای ما به همین تناسب ، کوچک باشد... منی که در هم چو محیط کوچک و با یک هم چو روحیه ای زندگی می کنم، اگر ادعایی بیش از این داشته باشم، حتمادروغ می گویم...
.
خواننده تجربه ای می خواهد کاملا شخصی... تجربه ای که خودش نداشته است... هرکس تجربه مخصوص خودش را می تواند عرضه کند... آن داستان نویسی را من می پسندم که چیزی را بگوید که هیچ کس دیگر نتواند بگوید... هنرمند باید چیزی از خود به دنیا اضافه کند ولو این که یک مثقال باشد...!
................................................
*از کتاب خون آبی بر سرزمین نمناک
انتشارات آسا، 1377

No comments:

Post a Comment