احمد شاملو AHMAD SHAMLU
A*SH*N*A
هوای تازه
از زخم قلب «آبائی»
-----------------------
دخترانِ دشت!
دخترانِ انتظار!
دخترانِ امیدِ تنگ
در دشتِ بیکران،
و آرزوهای بیکران
در خُلقهای تنگ!
دخترانِ خیالِ آلاچیقِ نو
در آلاچیقهایی که صد سال! ــ
-----------------------
دخترانِ دشت!
دخترانِ انتظار!
دخترانِ امیدِ تنگ
در دشتِ بیکران،
و آرزوهای بیکران
در خُلقهای تنگ!
دخترانِ خیالِ آلاچیقِ نو
در آلاچیقهایی که صد سال! ــ
از زرهِ جامهتان اگر بشکوفید
بادِ دیوانه
یالِ بلندِ اسبِ تمنا را
آشفته کرد خواهد...
□
دخترانِ رودِ گِلآلود!
دخترانِ هزار ستونِ شعله به تاقِ بلندِ دود!
دخترانِ عشقهای دور
روزِ سکوت و کار
شبهای خستگی!
دخترانِ روز
بیخستگی دویدن،
شب
سرشکستگی! ــ
بادِ دیوانه
یالِ بلندِ اسبِ تمنا را
آشفته کرد خواهد...
□
دخترانِ رودِ گِلآلود!
دخترانِ هزار ستونِ شعله به تاقِ بلندِ دود!
دخترانِ عشقهای دور
روزِ سکوت و کار
شبهای خستگی!
دخترانِ روز
بیخستگی دویدن،
شب
سرشکستگی! ــ
در باغِ راز و خلوتِ مردِ کدام عشق ــ
در رقصِ راهبانهی شکرانهی کدام
آتشزدای کام
بازوانِ فوارهییِتان را
خواهید برفراشت؟
______________
ازدفترِ :هوایِ تازه
---
در رقصِ راهبانهی شکرانهی کدام
آتشزدای کام
بازوانِ فوارهییِتان را
خواهید برفراشت؟
______________
ازدفترِ :هوایِ تازه
---
برایِ زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستاش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من میخواهم
تا انسان را در کنارِ خود حس کنم.
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستاش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من میخواهم
تا انسان را در کنارِ خود حس کنم.
دریاهای چشمِ تو خشکیدنیست
من چشمهیی زاینده میخواهم.
من چشمهیی زاینده میخواهم.
پستانهایت ستارههای کوچک است
آن سوی ستاره من انسانی میخواهم:
آن سوی ستاره من انسانی میخواهم:
انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم،
انسانی که به دستهای من نگاه کند
انسانی که به دستهایش نگاه کنم،
انسانی در کنارِ من
تا به دستهای انسانها نگاه کنیم،
انسانی در کنارم، آینهیی در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگریم...
انسانی که من او را بگزینم،
انسانی که به دستهای من نگاه کند
انسانی که به دستهایش نگاه کنم،
انسانی در کنارِ من
تا به دستهای انسانها نگاه کنیم،
انسانی در کنارم، آینهیی در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگریم...
خدایان نجاتم نمیدادند
پیوندِ تُردِ تو نیز
نجاتم نداد
پیوندِ تُردِ تو نیز
نجاتم نداد
نه پیوندِ تُردِ تو
نه چشمها و نه پستانهایت
نه دستهایت
نه چشمها و نه پستانهایت
نه دستهایت
کنارِ من قلبت آینهیی نبود
کنارِ من قلبت بشری نبود...
.
.
.
بدرود
هوای تازه
کنارِ من قلبت بشری نبود...
.
.
.
بدرود
هوای تازه
---
نگاه کن
1
سالِ بد
سالِ باد
سالِ اشک
سالِ شک .
سالِ روزهای دراز و استقامت های کم
سالی که غرور گدایی کرد .
سالِ پست
سالِ درد
سالِ عزا
سالِ اشکِ پوری *
سالِ خونِ مرتضا*
سالِ کبیسه ...
2
زنده گی دام نیست
عشق دام نیست
حتا مرگ دام نیست
چرا که یارانِ گم شده آزادند
آزاد و پاک ...
3
من عشقم را در سالِ بد یافتم
که می گوید « مأیوس نباش » ؟ -
من امیدم را در یأس یافتم
مهتاب ام را در شب
عشق ام را در سالِ بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر می شدم
گُر گرفتم .
سالِ باد
سالِ اشک
سالِ شک .
سالِ روزهای دراز و استقامت های کم
سالی که غرور گدایی کرد .
سالِ پست
سالِ درد
سالِ عزا
سالِ اشکِ پوری *
سالِ خونِ مرتضا*
سالِ کبیسه ...
2
زنده گی دام نیست
عشق دام نیست
حتا مرگ دام نیست
چرا که یارانِ گم شده آزادند
آزاد و پاک ...
3
من عشقم را در سالِ بد یافتم
که می گوید « مأیوس نباش » ؟ -
من امیدم را در یأس یافتم
مهتاب ام را در شب
عشق ام را در سالِ بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر می شدم
گُر گرفتم .
زنده گی با من کینه داشت
من به زنده گی لبخند زدم ،
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم ،
چرا که زنده گی ، سیاهی نیست
چرا که خاک ، خوب است .
من به زنده گی لبخند زدم ،
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم ،
چرا که زنده گی ، سیاهی نیست
چرا که خاک ، خوب است .
من بد بودم اما بدی نبودم
از بدی گریختم
و دنیا مرا نفرین کرد
و سالِ بد در رسید :
سالِ اشکِ پوری ، سالِ خونِ مرتضا
سالِ تاریکی .
و من ستاره ام را یافتم من خوبی را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم .
از بدی گریختم
و دنیا مرا نفرین کرد
و سالِ بد در رسید :
سالِ اشکِ پوری ، سالِ خونِ مرتضا
سالِ تاریکی .
و من ستاره ام را یافتم من خوبی را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم .
تو خوبی
و این همه ی اعتراف هاست .
من راست گفته ام و گریسته ام
و این بار راست می گویم تا بخندم
زیرا آخرین اشکِ من نخستین لبخندم بود .
4
تو خوبی
و من بدی نبودم .
تورا شناختم تو را یافتم تو را یافتم و حرف هایم همه شعر شد
سبک شد .
عقده هایم شعر شد سنگینی ها همه شعر شد
بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد
همه ی شعر ها خوبی شد
آسمان نغمه اش را خواند مرغ نغمه اش را خواند آب نغمه اش را
خواند
به تو گفتم : « گنجشکِ کوچکِ من باش
تا در بهارِ تو من درختی پُر شکوفه شوم . »
و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب در آمد .
من به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه ی اقرار هاست ، بزرگترین اقرار هاست . –
من به اقرارهایم نگاه کردم
سالِ بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم .
5
دل ام می خواهد خوب باشم
دل ام می خواهد تو باشم و برای همین راست می گویم
نگاه کن :
با من بمان !
و این همه ی اعتراف هاست .
من راست گفته ام و گریسته ام
و این بار راست می گویم تا بخندم
زیرا آخرین اشکِ من نخستین لبخندم بود .
4
تو خوبی
و من بدی نبودم .
تورا شناختم تو را یافتم تو را یافتم و حرف هایم همه شعر شد
سبک شد .
عقده هایم شعر شد سنگینی ها همه شعر شد
بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد
همه ی شعر ها خوبی شد
آسمان نغمه اش را خواند مرغ نغمه اش را خواند آب نغمه اش را
خواند
به تو گفتم : « گنجشکِ کوچکِ من باش
تا در بهارِ تو من درختی پُر شکوفه شوم . »
و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب در آمد .
من به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه ی اقرار هاست ، بزرگترین اقرار هاست . –
من به اقرارهایم نگاه کردم
سالِ بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم .
5
دل ام می خواهد خوب باشم
دل ام می خواهد تو باشم و برای همین راست می گویم
نگاه کن :
با من بمان !
دفتر هوای تازه
1334
• - پوری و مرتضا ، نام های کوچکِ کیوان و همسرش . نگاه کنید به یادداشت شعرِ
" از عموهای ات "
از عموهای ات :
• این شعر ، خطاب به پسرم که در آن هنگام هشت ساله بود . در اعدام مبارزان سازمانِ نظامی عموماً و مرتضا کیوان خصوصاً نوشته شد . مرتضا نزدیک ترین دوست من بود . انسانی والا با خلقیاتی کم نظیر و هوشمندیِ شگفت انگیز . قتل نا به هنگام اش هرگز برای من کهنه نشده و حتا اکنون که این سطور را می نویسم ( دوم مرداد 67 ) پس از 35 سال هنوز غم اش چنان در دل ام تازه است که انگار خبرش را دمی پیش شنیده ام .
1334
• - پوری و مرتضا ، نام های کوچکِ کیوان و همسرش . نگاه کنید به یادداشت شعرِ
" از عموهای ات "
از عموهای ات :
• این شعر ، خطاب به پسرم که در آن هنگام هشت ساله بود . در اعدام مبارزان سازمانِ نظامی عموماً و مرتضا کیوان خصوصاً نوشته شد . مرتضا نزدیک ترین دوست من بود . انسانی والا با خلقیاتی کم نظیر و هوشمندیِ شگفت انگیز . قتل نا به هنگام اش هرگز برای من کهنه نشده و حتا اکنون که این سطور را می نویسم ( دوم مرداد 67 ) پس از 35 سال هنوز غم اش چنان در دل ام تازه است که انگار خبرش را دمی پیش شنیده ام .
منبع یادداشت ها : بخش " یادداشت ها و توضیحات " مجموعه ی آثار ، دفتر یکم : شعرها
---
شبانه شعری چگونه توان نوشت
تا هم از قلبِ من سخن بگوید، هم از بازویم؟
شبانه
شعری چنین
چگونه توان نوشت؟
من آن خاکسترِ سردم که در من
شعلهی همه عصیانهاست،
من آن دریای آرامم که در من
فریادِ همه توفانهاست،
من آن سردابِ تاریکم که در من
آتشِ همه ایمانهاست.
"شبانه"
تا هم از قلبِ من سخن بگوید، هم از بازویم؟
شبانه
شعری چنین
چگونه توان نوشت؟
من آن خاکسترِ سردم که در من
شعلهی همه عصیانهاست،
من آن دریای آرامم که در من
فریادِ همه توفانهاست،
من آن سردابِ تاریکم که در من
آتشِ همه ایمانهاست.
"شبانه"
از دفتر هوای تازه ۱۳۳۱
از دریچه
با دلِ خسته، لبِ بسته، نگاهِ سرد
میکنم از چشمِ خوابآلودهی خود
صبحدم
بیرون
نگاهی:
با دلِ خسته، لبِ بسته، نگاهِ سرد
میکنم از چشمِ خوابآلودهی خود
صبحدم
بیرون
نگاهی:
در مه آلوده هوای خیسِ غمآور
پارهپاره رشتههای نقره در تسبیحِ گوهر...
در اجاقِ باد، آن افسردهدل آذر
کاندکاندک برگهای بیشههای سبز را بیشعله میسوزد...
پارهپاره رشتههای نقره در تسبیحِ گوهر...
در اجاقِ باد، آن افسردهدل آذر
کاندکاندک برگهای بیشههای سبز را بیشعله میسوزد...
من در اینجا ماندهام خاموش
بر جا ایستاده
سرد
جاده خالی
زیرِ باران!
.
.
.
انتظار
هوای تازه
۱۳۲۸
---
بر جا ایستاده
سرد
جاده خالی
زیرِ باران!
.
.
.
انتظار
هوای تازه
۱۳۲۸
---
چشمان سیاه تو فریب ات می دهند
ای جوینده ی بی گناه!
تو مرا هیچ گاه در ظلمات پیرامون من بازنتوانی یافت؛
چرا که در نگاه تو آتش اشتیاقی نیست.
ای جوینده ی بی گناه!
تو مرا هیچ گاه در ظلمات پیرامون من بازنتوانی یافت؛
چرا که در نگاه تو آتش اشتیاقی نیست.
مرا روشن تر می خواهی
از اشتیاق به من در برابر من پرشعله تر بسوز
ورنه مرا در این ظلمات بازنتوانی یافت
ورنه هزاران چشم تو فریب ات خواهد داد، جوینده ی بی گناه!
بایست و چراغ اشتیاقت را شعله ورتر کن.
از اشتیاق به من در برابر من پرشعله تر بسوز
ورنه مرا در این ظلمات بازنتوانی یافت
ورنه هزاران چشم تو فریب ات خواهد داد، جوینده ی بی گناه!
بایست و چراغ اشتیاقت را شعله ورتر کن.
□
از نگفته ها، از نسروده ها پرم؛
از اندیشه های ناشناخته و
اشعاری که بدان ها نیندیشیده ام.
عقده ی اشک من درد پری، درد سرشاری ست.
و باقی ناگفته ها سکوت نیست، ناله یی ست.
از اندیشه های ناشناخته و
اشعاری که بدان ها نیندیشیده ام.
عقده ی اشک من درد پری، درد سرشاری ست.
و باقی ناگفته ها سکوت نیست، ناله یی ست.
اکنون زمان گریستن است،
اگر تنها بتوان گریست،
یا به رازداری ی دامان تو اعتمادی اگر بتوان داشت،
یا دست کم به درها که در آنان احتمال گشودنی هست به روی نابه کاران.
اگر تنها بتوان گریست،
یا به رازداری ی دامان تو اعتمادی اگر بتوان داشت،
یا دست کم به درها که در آنان احتمال گشودنی هست به روی نابه کاران.
با اینهمه به زندان من بیا که تنها دریچه اش به حیاط دیوانه خانه می گشاید.
اما چگونه، به راستی چگونه
در قعر شبی این چنین بی ستاره،
زندان مرا بی سرود و صدا مانده
باز توانی شناخت؟
اما چگونه، به راستی چگونه
در قعر شبی این چنین بی ستاره،
زندان مرا بی سرود و صدا مانده
باز توانی شناخت؟
□
ما در ظلمتیم
بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت،
بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت،
ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند،
چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند،
ما خاموشیم
زیرا که دیگر هیچ گاه به سوی شما باز نخواهیم آمد،
و گردن افراخته
بدان جهت که به هیچ چیز اعتماد نکردیم،
بی آنکه بی اعتمادی را دوست داشته باشیم.
زیرا که دیگر هیچ گاه به سوی شما باز نخواهیم آمد،
و گردن افراخته
بدان جهت که به هیچ چیز اعتماد نکردیم،
بی آنکه بی اعتمادی را دوست داشته باشیم.
□
کنار حوض شکسته درختی بی بهار از نیروی عصاره ی مدفون خویش می پوسد.
و ناپاکی آرام آرام رخساره ها را از تابش بازمی دارد.
و ناپاکی آرام آرام رخساره ها را از تابش بازمی دارد.
عشق های معصوم، بی کار و بی انگیزه اند.
دوست داشتن
از سفرهای دراز تهی دست بازمی گردد.
دوست داشتن
از سفرهای دراز تهی دست بازمی گردد.
زیر سرتاق های ویران سرای مشترک،
زنان نفرت انگیز،
در حجاب سیاه بی پردگی خویش
به غمنامه ی مرگ پیام آوران خدایی جلاد و جبرکار گوش می دهند v
و بر ناکامی گنداب طعمه جوی خویش اشک می ریزند.
زنان نفرت انگیز،
در حجاب سیاه بی پردگی خویش
به غمنامه ی مرگ پیام آوران خدایی جلاد و جبرکار گوش می دهند v
و بر ناکامی گنداب طعمه جوی خویش اشک می ریزند.
خدای مهربان بی برده ی من جبرکار و خوف انگیز نیست،
من و او به مرزهای انزوایی بی امید رانده شده ایم.
ای هم سرنوشت زمینی شیطان آسمان!
تنهایی تو و ابدیت بی گناهی،
بر خاک خدا، گیاه نورسته یی نیست.
من و او به مرزهای انزوایی بی امید رانده شده ایم.
ای هم سرنوشت زمینی شیطان آسمان!
تنهایی تو و ابدیت بی گناهی،
بر خاک خدا، گیاه نورسته یی نیست.
□
هرگز چشمی آرزومند به سرگشتگی تان نخواهد گریست،
در این آسمان محصور ستاره یی جلوه نخواهد کرد
و خدایان بیگانه شما را هرگز به پناه خود پذیره نخواهند آمد.
چرا که قلب ها دیگر جز فریبی آشکاره نیست؛
و در پناهگاه آخرین، اژدها بیضه نهاده است.
در این آسمان محصور ستاره یی جلوه نخواهد کرد
و خدایان بیگانه شما را هرگز به پناه خود پذیره نخواهند آمد.
چرا که قلب ها دیگر جز فریبی آشکاره نیست؛
و در پناهگاه آخرین، اژدها بیضه نهاده است.
چون قایق بی سرنشین،
در شب ابری،
دریاهای تاریک را به جانب غرقاب آخرین طی کنیم.
امید درودی نیست...
امید نوازشی نیست...
در شب ابری،
دریاهای تاریک را به جانب غرقاب آخرین طی کنیم.
امید درودی نیست...
امید نوازشی نیست...
۱۳۳۵
احمد شاملو - هوای تازه - از مرز انزوا
بهار ِ خاموش
:
بر آن فانوس کهش دستی نیفروخت
بر آن دوکی که بر رَف بیصدا ماند
بر آن آیینهی ِ زنگار بسته
بر آن گهواره کهش دستی نجنباند
بر آن دوکی که بر رَف بیصدا ماند
بر آن آیینهی ِ زنگار بسته
بر آن گهواره کهش دستی نجنباند
بر آن حلقه که کس بر در نکوبید
بر آن در کهش کسی نگشود دیگر
بر آن پله که بر جا مانده خاموش
کساش ننهاده دیری پای بر سر ــ
بهارِ منتظر بیمصرف افتاد!
بر آن در کهش کسی نگشود دیگر
بر آن پله که بر جا مانده خاموش
کساش ننهاده دیری پای بر سر ــ
بهارِ منتظر بیمصرف افتاد!
به هر بامی درنگی کرد و بگذشت
به هر کویی صدایی کرد و اِستاد
ولی نامد جواب از قریه، نز دشت.
به هر کویی صدایی کرد و اِستاد
ولی نامد جواب از قریه، نز دشت.
نه دود از کومهیی برخاست در ده
نه چوپانی به صحرا دَم به نی داد
نه گُل رویید، نه زنبور پر زد
نه مرغِ کدخدا برداشت فریاد.
نه چوپانی به صحرا دَم به نی داد
نه گُل رویید، نه زنبور پر زد
نه مرغِ کدخدا برداشت فریاد.
□
به صد امید آمد، رفت نومید
بهار ــ آری بر او نگشود کس در.
درین ویران به رویش کس نخندید
کساش تاجی ز گُل ننهاد بر سر.
به صد امید آمد، رفت نومید
بهار ــ آری بر او نگشود کس در.
درین ویران به رویش کس نخندید
کساش تاجی ز گُل ننهاد بر سر.
کسی از کومه سر بیرون نیاورد
نه مرغ از لانه، نه دود از اجاقی.
هوا با ضربههای ِ دف نجنبید
گُلی خودروی برنامد ز باغی.
نه آدمها، نه گاوآهن، نه اسبان
نه زن، نه بچه… ده خاموش، خاموش.
نه کبکانجیر میخوانَد به دره
نه بر پسته شکوفه میزند جوش.
به هیچ ارابهیی اسبی نبستند
سرودِ پُتکِ آهن گر نیامد
کسی خیشی نبُرد از ده به مزرع
سگِ گله به عوعو در نیامد.
کسی پیدا نشد غم ناک و خوشحال
که پا بر جادهی ِ خلوت گذارد
کسی پیدا نشد در مقدمِ سال
که شادان یا غمین آهی بر آرد.
نه مرغ از لانه، نه دود از اجاقی.
هوا با ضربههای ِ دف نجنبید
گُلی خودروی برنامد ز باغی.
نه آدمها، نه گاوآهن، نه اسبان
نه زن، نه بچه… ده خاموش، خاموش.
نه کبکانجیر میخوانَد به دره
نه بر پسته شکوفه میزند جوش.
به هیچ ارابهیی اسبی نبستند
سرودِ پُتکِ آهن گر نیامد
کسی خیشی نبُرد از ده به مزرع
سگِ گله به عوعو در نیامد.
کسی پیدا نشد غم ناک و خوشحال
که پا بر جادهی ِ خلوت گذارد
کسی پیدا نشد در مقدمِ سال
که شادان یا غمین آهی بر آرد.
غروبِ روزِ اول لیک، تنها
درین خلوت گهِ غوکانِ مفلوک
به یادِ آن حکایتها که رفتهست
ز عمقِ برکه یک دَم ناله زد غوک…
درین خلوت گهِ غوکانِ مفلوک
به یادِ آن حکایتها که رفتهست
ز عمقِ برکه یک دَم ناله زد غوک…
□
بهار آمد، نبود اما حیاتی
درین ویران سرای ِ محنتآور
بهار آمد، دریغا از نشاطی
که شمع افروزد و بگشایدش در !
درین ویران سرای ِ محنتآور
بهار آمد، دریغا از نشاطی
که شمع افروزد و بگشایدش در !
احمد شاملو
دفتر ِ _ هوای ِ تازه_
۱۳۲۸
دفتر ِ _ هوای ِ تازه_
۱۳۲۸
بیابان را، سراسر، مه گرفتهست.
چراغِ قریه پنهان است
موجی گرم در خونِ بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیانِ گرمِ مه، عرق میریزدش آهسته از هر بند.
«ــ بیابان را سراسر مه گرفتهست. [میگوید به خود، عابر]
سگانِ قریه خاموشاند.
در شولای مه پنهان، به خانه میرسم. گلکو نمیداند. مرا ناگاه در
درگاه میبیند، به چشمش قطره اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
«ــ بیابان را سراسر مه گرفتهست... با خود فکر میکردم که مه گر
همچنان تا صبح میپایید مردانِ جسور از خفیهگاهِ خود به دیدارِ عزیزان بازمیگشتند.»
چراغِ قریه پنهان است
موجی گرم در خونِ بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیانِ گرمِ مه، عرق میریزدش آهسته از هر بند.
«ــ بیابان را سراسر مه گرفتهست. [میگوید به خود، عابر]
سگانِ قریه خاموشاند.
در شولای مه پنهان، به خانه میرسم. گلکو نمیداند. مرا ناگاه در
درگاه میبیند، به چشمش قطره اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
«ــ بیابان را سراسر مه گرفتهست... با خود فکر میکردم که مه گر
همچنان تا صبح میپایید مردانِ جسور از خفیهگاهِ خود به دیدارِ عزیزان بازمیگشتند.»
بیابان را
سراسر
مه گرفتهست.
چراغِ قریه پنهان است، موجی گرم در خونِ بیابان است.
بیابان، خسته لببسته نفسبشکسته در هذیانِ گرمِ مه عرق میریزدش آهسته از هر بند...
.
.
.
مه
هوای تازه
۱۳۳۲
سراسر
مه گرفتهست.
چراغِ قریه پنهان است، موجی گرم در خونِ بیابان است.
بیابان، خسته لببسته نفسبشکسته در هذیانِ گرمِ مه عرق میریزدش آهسته از هر بند...
.
.
.
مه
هوای تازه
۱۳۳۲
No comments:
Post a Comment