Tuesday, May 28, 2013

پاپلی انسانPAPELI OF LOVE

/


  1. ‎سالیانی دیر رسیدم 
مثل سالیانی که تو دیر رسیدی 
تا دریای اطلسی
و تندر
در حوالی ی اشیانمان
گشت می زد
تقویم ما کهنه نبود
تنها سالیانی بود
که بسته مانده بود
تا وقت گشوده شدن
به یادمان آورد
سالیانی دیر رسیدیم
تا موج و
تندر
در دریای اطلسی
فرامرز سلیمانی‎

    ‎پنجاه سال پیش ،اول خرداد ۱۳۴۰ /۲۲ می ۱۹۶۱ 
نخستین شعر من از میان کارهای پیشینم  ، در مجله فردوسی چاپ شد.

*بیرنگ :
نه سپیدم که پیکر زنگی
بر سر دار کینه آویزم
نه سیاهم  که دامن خورشید
بستر زادگاهم سازم
زرد نیستم که از پس دیوار
چشم بر پهنه ی جهان دوزم
سرخ نیستم که در دل صحرا
آتش خشم و نفرت افروزم
رنگ ها
دیر روزیست
مرده در تنم
نقش بیرنگ بامداد منم .
فرامرز سلیمانی
ساری .شهریور ۱۳۳۸‎

    ‎RUMIESQUE:شب ما رویاست
----
شب ما 
رویاست 
شب رویا 
شبانه ی رویا 
شب ما دنیاست 
که چهره می کند برابر چشمانت 
تا رویا شود 
درخت شعله 
عاشق است 
با باری سرخ بر شانه ها 
که تا خاکستر افق 
در سر زمین باد
 می وزد 
درخت عاشق 
شعله می زند 
شب با ما رویا می ورزد 
تا شبانه ی رویا 
چهار فصل هستی ما را بدار 
گه به زیر دار و گهگاهی به دار 
فرامرز سلیمانی‎

    ‎شعر موج سوم 
١ 
می خواستند دریا را به خاک بسپارند 
خاک را دریا بر هم زد
تا بلندای خیزاب و موج 
٢
در حضور نگاه 
دشت سوخته بر پا خاست 
دریا شد موج 
دریایی موج 
٣
رواق ابی ی آب 
آبی بود 
آبی شد 
آبی ماند 
٤
وقتی که دیده گان آبی ش را گشود 
شور شکفتن دا شت موج 
شور شکفتن دریا شد 
٥
با عشق زاده می شود دریا 
با عشق می زید دریا 
دریا هرگز نمی میرد
٦
دریا به موج می رود 
و باز می اید به دریا 
دریا به موج می موجد 
٧
چون موج به سر شود چه صحرا و چه اورمیه 
تنها به دیدار موج می آید موج 
دریا هرگز نمی میرد 
فرامرز سلیمانی‎

    ‎موج از کنار بال می گذرد
تو از کنار من می گذری
و من از کناره های تو می گذرم
تنها به بال هات نظر دارم 
وقتی که باله می شود 
در چشمه های ملتهب تنم 
موج از کنار بال می گذرد
آوای آشنا می آید در این غریبه زار 
در باغ اطلسی یافتمت
و باغ اطلسی شدم 
موج از کنار بال 
می گذرد
واژه از فرامرز سلیمانی و رنگ از زهره خالقی‎

    ‎اول خرداد ١٣٤٠
عشق های کودکی م را پشت سر گذشته بودم 
از مشق هایم  سالیانی می گذشت 
 کسی به واژه هایم عنایتی دا شت 
و مرد هنرمندی 
ان ها را با حروف سربی در آمیخت 
آواز عاشقی و آواره گی 
بیرون دیوار فراموشی 
و شعر های خاموشی 
نگاه اولم به جهان بود این 
و گردشی به گرد جهان 
در دنیای سخن 
تازه این نگاه اولم بود
فرامرز سلیمانی 
اول خرداد ١٣٤٠‎

    ‎از لبان نسیم 
حبابی بر می خیزد 
که لبان عاشق را می روبد 
تا از لبان نسیم 
حبابی بر می خیزد 
که لبان حباب را می روبد 
و از لبان نسیم 
حبابی بر می خیزد 
که می روبد 
کف و 
اثیر را
از لبان نسیم
فرامرز سلیمانی‎

    ‎آینه ی گمشده را به روشنای روز نشاندیم 
گمشده بودم در تو 
تا که آمدی و نشستی 
و من کلام را 
در بشقاب روی میز 
با تو قسمت کردم 
با انگشتانی عریان 
نوشتمت آن گاه 
در آن گاه نگاهی پرسان 
که گم شده بودی در من 
یا آینه 
که گم شده بود 
در روشنای روز 
واژه از فرامرز سلیمانی و رنگ از زهره خالقی‎

    ‎در عشق خانه می کند درخت زمستان 
وقتی نگاه اتفاق می افتد 
چشم 
در چشمخانه ی اطلسی 
حیران می دود 
و لاله ها 
و لاله عباسی 
با داغی سیاه 
و غرش پروانه 
که عا صی می پرد 
تا با غرور می شکند 
و پولک های بال عاشق 
که در باغچه می بارد 
.
تنها شب آخر بود گویا 
در اتفاق دوباره ی با هم 
با همی 
حیران دوباره 
در چشمخانه ی اطلسی 
چشم 
سلطان سلطه ی حضور 
در شطرنج پر تحرک آشوب 
آغاز خشک علفزار 
تا پایانه ی همیشه بهار 
و شاخه های پیچازی ی آسمان و درخت زمستانی ی برکه 
بی پر و پولک و پروانه
فرامرز سلیمانی‎
    می نگارمت هیچ و 
    هیچ می انگا رمت 
    در سایه ات نگران سایه ات 
    انسان کجای نگاهت خانه کرده بود و 
    در کجای عشق ؟
    وقتی که می روی تنها می روی 
    تنها که می روی دیگر نمی روی 
    پس در کجای راه به هم می رسم 
    تا تنهایی را 
    انکار کنیم 
    انگار که سا ده و سایه ایم 
    و سایه 
    انگار نگران سایه مان شده ست 
    پس ساده می رویم و سایه می زنیم به راه 
    و راه می نگا ردما ن 
    هیچ و هیچ می انگاردمان

     


No comments:

Post a Comment