من دارم بازی های می ماهی را تماشا می کنم
بیرون ابر های توفانی با آسمان بازی می کنند
و باغبان شمعدانی ها را در قاب غروب می چیند
راه کویر از پل می گذرد و جاری مسافران
که منتظر بامداد می مانند تا از راه کویر باز گردند
برج پای رودخانه گردن می کشد که بیاید توی اتاق اما
از پنجره نمی گذرد و تازه قطب نما هم ندارد
توی شیشه ی لپ تاپ پروانه ها می رقصند
و چوپان مهاجر
به یاد دخترک عاشق
برای غاز ها ی کانادایی نی می زند
چوپان و غازها مگر نقشه و راهنما ندارند که این طورمثل پل و برج سرگردان و آواره مانده اند
دیگر نیامده یی نمانده همه گویا از مرز گریخته اند یا از کردستان و پاکستان
و این جا توی فیسبوک جا خوش کرده اند
و این جا توی فیسبوک جا خوش کرده اند
و بازی می ماهی شان نی زدن است و شعر عاشقانه خواندن زیر ابر های توفانی
و آسمان هم همان رنگ است
با پیچک های توی صورت بازیگر
No comments:
Post a Comment