در کافه لبنانی
صورت سیر با مشت
نخود ها کوفته بود
و هاون سنگی
روی رف بود
دوغ را شراب گفت
که از فواره فرو می ریخت
و چراغ کافه
چشمک می زد
زیر تاقی
تن گرم قلیان به خود می پیچید
و مرد دشت نی می زد
سایه یی توی آشپز خانه
شیشه ها را می روفت
در بشارت دود
و دوغ
حسرت سیر
به نخودهای کوفته مانده بود
No comments:
Post a Comment