Wednesday, March 12, 2014

A*SH*N*A:MEHRDAD AREFANI


Mehrdad Arefaniمهرداد عارفانی 
A*SH*N*A
سرانجام توانستیم
شعر را با زندگی روزمره آشتی دهیم
کلمات ساده را از دهان شما گرفتیم
تحویلتان دادیم
تعجب کردید
ما دیوانه هایی بودیم
با ظاهری آراسته ٬ ادوکلن زده
موهای سینه هامان را به متن چسباندیم و
ران های برهنه و سینه های عریان
نشد
جنون قشنگ رویاهامان را گاه با کلمات بزرگ روی کاغذ آوردیم
مردم نفهمیدند و کف زدند
گفتیم زندگی فقط یک شوخی ابلهانه است
چروک های روی پوست را با قلب جوان تعریف کردیم و
همیشه هجده ساله رقصیدیم
از بس صدای امواج را شنیدیم
دریا را ندیدیم و توی ذهن
از موج های سونامی گفتیم
آن قدر بلند
که باور نکردید
در حالی که دریا مهربان بود و آرام
همچنان که هیچ صدای دیگری را نشنیدیم
اما سرانجام توانستیم مثل بچه ی آدم ٬ ساده حرف بزنیم
لابلای کلمات ٬ شما خود را پیدا کنید
من یک گل فروشی دیدم
گل های شمعدانی را در پوتین کاشته بود
بعد دیدیم
همه دیوانه شده اند
جنون دسته جمعی پر از شعرهای شفاهی شد
بعد فهمیدیم باید بخندیم
خندیدیم
آنقدر خندیدیم در نیمه شب
که همسایه در را زد گفت : کمی آرامتر لطفن
بچه ها خوابند و صبح می رویم سر کار
ما خوب هستیم
حالمان بهتر
و از این سوراخ مسدود در دیوار
به مناظر روشنی خیره شده ایم
که بوی سالهای بعد از جنگ جهانی دوم را می دهد
و چمدان هایی را در ذهن جابجا می کنیم
که پر از نامه های عاشقانه ی سربازهای مرده است
هر جا قطاری سوت می کشد
حتمن یک نفر در کوپه ای سرگرم نوشتن شعری عاشقانه است
بد یا خوب فرقی نمی کند
مهم این است که نوشته شود
سرانجام توانستیم
شعر را با زندگی روزمره آشتی دهیم
کلمات ساده را از دهان شما گرفتیم
تحویلتان دادیم
تعجب کردید
ما دیوانه هایی بودیم 
با ظاهری آراسته ٬ ادوکلن زده
موهای سینه هامان را به متن چسباندیم و
ران های برهنه و سینه های عریان 
نشد 
جنون قشنگ رویاهامان را گاه با کلمات بزرگ روی کاغذ آوردیم
مردم نفهمیدند و کف زدند
گفتیم زندگی فقط یک شوخی ابلهانه است
چروک های روی پوست را با قلب جوان تعریف کردیم و
همیشه هجده ساله رقصیدیم
از بس صدای امواج را شنیدیم 
دریا را ندیدیم و توی ذهن
از موج های سونامی گفتیم
آن قدر بلند
که باور نکردید
در حالی که دریا مهربان بود و آرام
همچنان که هیچ صدای دیگری را نشنیدیم
اما سرانجام توانستیم مثل بچه ی آدم ٬ ساده حرف بزنیم
لابلای کلمات ٬ شما خود را پیدا کنید
من یک گل فروشی دیدم
گل های شمعدانی را در پوتین کاشته بود
بعد دیدیم
همه دیوانه شده اند
جنون دسته جمعی پر از شعرهای شفاهی شد
بعد فهمیدیم باید بخندیم
خندیدیم
آنقدر خندیدیم در نیمه شب
که همسایه در را زد گفت : کمی آرامتر لطفن
بچه ها خوابند و صبح می رویم سر کار
ما خوب هستیم
حالمان بهتر
و از این سوراخ مسدود در دیوار
به مناظر روشنی خیره شده ایم
که بوی سالهای بعد از جنگ جهانی دوم را می دهد
و چمدان هایی  را در ذهن جابجا می کنیم
که پر از نامه های عاشقانه ی سربازهای مرده است
هر جا قطاری سوت می کشد
حتمن یک نفر در کوپه ای سرگرم نوشتن شعری عاشقانه است
بد یا خوب فرقی نمی کند
مهم این است که نوشته شود

No comments:

Post a Comment