Sunday, March 16, 2014

A*SH*N*A:FORUGH FAROKHZAD


دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد میبرم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستی ترا
با هر چه طلبی بخدا میخرم زتو

بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای
با ناز میگشود دو چشمان بسته را
می شست کاکلی به لب آب نقره فام
ان بالهای نازک زیبای خسته را

خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج بنرمی از او رمید

خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم!

خورشید تشنه کام در ان سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
میرفت روز و خیره در اندیشه یی غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود

دختر و بهار از فروغ فرخزاد

No comments:

Post a Comment