ا*ش*ن*ا A*SH*N*A
بیا این خاطره را بنویسیم:
رفتیم به باغچه
یک ابر را گذاشتیم توی جیبهایمان
برگشتیم به اتاق
از جیبمان درش آوردیم و به جای پتو کشیدیم روی بدنمان
از حسِ خیس شدن خندمان گرفت
تا این که همدیگررا فراموش کردیم
بعد کاغذ را هی بخوانیم:
هی بخوانیم
هی بخوانیم
هی بخوانیم
هی بخوانیم
هی بخوانیم
هی بخوانیم
هی بخوانیم...
این خاطره دیگر تکرار نمیشود
ما ابر را قبلا مصرف کردهایم
و باغچه قبلا دیگر باغچه نیست
---
رفتیم به باغچه
یک ابر را گذاشتیم توی جیبهایمان
برگشتیم به اتاق
از جیبمان درش آوردیم و به جای پتو کشیدیم روی بدنمان
از حسِ خیس شدن خندمان گرفت
تا این که همدیگررا فراموش کردیم
بعد کاغذ را هی بخوانیم:
هی بخوانیم
هی بخوانیم
هی بخوانیم
هی بخوانیم
هی بخوانیم
هی بخوانیم
هی بخوانیم...
این خاطره دیگر تکرار نمیشود
ما ابر را قبلا مصرف کردهایم
و باغچه قبلا دیگر باغچه نیست
---
بعض روزها، که روی آینه پارچه انداختهام
و دیوار را از حافظهی اتاق برداشتهام، گذاشتهام پشتِ در
فکر میکنم اگر عاشق نبودم
یا این پارچه را نینداخته بودم روی آینه
حتما باران من را با خودش میبرد
و تصویرم را از آینه میشست
مثلِ موادِ مذابِ روان میریخت توی آیندهی سنگها
اما من؛ با این که میدانم احمقانه است, عاشق شدهام
و سعی میکنم با این پارچه که انداختهام روی آینه
اتاق را از بارانی که فهمیده اتاق دیوار ندارد، حفظ کنم
و دیوار را از حافظهی اتاق برداشتهام، گذاشتهام پشتِ در
فکر میکنم اگر عاشق نبودم
یا این پارچه را نینداخته بودم روی آینه
حتما باران من را با خودش میبرد
و تصویرم را از آینه میشست
مثلِ موادِ مذابِ روان میریخت توی آیندهی سنگها
اما من؛ با این که میدانم احمقانه است, عاشق شدهام
و سعی میکنم با این پارچه که انداختهام روی آینه
اتاق را از بارانی که فهمیده اتاق دیوار ندارد، حفظ کنم
No comments:
Post a Comment