فرامرز سلیمانی : شما چگونه موج تن را گم کردید ؟
و مرد می اندیشید تنها هر جا که رسید آن جا بود
:
راهی شدم به جانب خاک و خار
هر بار که دریای من چشم سرابی داشت
و سایه های جزیره ی جلبک و خون
تنها سایه ی کبود انسان بود
آفتاب تیره در آتشدانی تیره و تار
من سپیدی را در گم گشته گی یافتم
و سکوتی
که آیین بومیان بود
در دیار دریای غریب
مرنگه می رقصند با پا های عریان
روی بطری شیشه یی
مرنگه می شکند و جرقه می زند
به هر آواز
تندیس باد را می تراشد هر دم با سرفه و تپش
تا سلسله ی ساکت جزیره ها
در جانب باد
و راه در جانب آبی ی غبار
راهی می شود
پس شما چگونه موج تان را گم کردید ؟
گم شدن تان
در آغوش باد
و گم شدن باد
در دستان ناوی
که راهی به بندر ناشناس می برد
نارگیل های کال بر سینه ی کاراییب و اطلس می لرزد
آن که بر داربست غروب نشسته بود
سایه ی انسان بود
یا باد بان نخلی تنها بر باد
تنی می لمد به بازار مفرغی تنی مفرغی به عناب و یشم ساییده
تنی راهی ی مفرغی آواره ی دریای زمرد و عنبر
اه کودکان زخمی ی توفان شما چگونه موج ها تان را گم کردید
و مرد می اندیشید تنها هر جا که رسید آن جا بود و مرد تنها
می اندیشید هر جا که رسیده بود و راهی بود
و حاکمان زور و زر
همیان شان را
بیرون مرز ها انباشته اند
پس شما چگونه موج تان را گم کردید
و با خود می اندیشید
تنها هر جا که رسیدید آن جا بود
No comments:
Post a Comment