می دانم
که می دانی ای دوست
که دوست
ما را بر شانه هاش خالی می برد
در وقت های دلتنگی
و شانه هامان
بر شانه های بی ترحم غربت
سا ده است
می دانم ای دوست
که دوست
ما را بر شانه هاش می برد
کبو د و خالی بودیم در بستر های خالی
این را برای پرونده های پنهانی م
نوشتم
وقتی که ما با شعر ها مان رفتیم
کبود و خالی بود
خانه های خالی ما ن
وقتی که از عشق های قدیمی می پرسیدی
به فرامرز سليمانى
زهره خالقى
No comments:
Post a Comment