مشهد
بالای رودی که نیست
خوابیده جانور زخمی؛ شن میریزد
از پهلوی شکافته از درز و کنارههاش
هر سو خط منارهها در باد خم میشود
خش ش ش ش ش میریزد و
آب میبرد
این شهر خمیده روی خودش
گلوله خورد ه و دارد تمام…
و انا لله
این قصیده را دخیل بستهاند
به آینههای پاک دیوانه و صد ضربه شلاق در خفا
از هولِ اذان
آسمان آویزان به شاخههای غروب تا نریزد
و تابستان درخت ندارد
از فرط راه بندان از شدت کلاغ
تنها خوبیاش همین که پشت پرده ضامن آهو
با لحن بلند میشود ده بار باران نوشت
فوج کبوتر و بازار مرده روزعزا
در عکسها چه بغضی …میبینی؟
خوابها سیاه پوشیدهاند
پشت سر
هر چه نگاه میکنم
اشن و اقاقیا پیچ تمام کوچهها
و آن مرد در باران آمد
با چاقو در دستش/ هنوز
که از این طرف… بیا!!
No comments:
Post a Comment